• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

۳۳ مطلب با موضوع «داستان طور» ثبت شده است




به پسربچه ای نگاه می کند که با زانوهایش بر روی زمین افتاده و مادرش را صدا میکند و گریه میکند. به مردمی نگاه میکند که تند تند اینور و انور میروند. بر سر خود میزنند. زجه میزنند. ناله میکنند. اسم کسی را صدا می کنند. تمام این صحنه های تند تند از جلوی دیدگانش می گذرد. ناگهان همه جا ساکت می شود و همه حرکاتشان کند می شود. بلند می شود و چشم هایش را می بندد و به نرمی دستانش را تکان میدهد و دور خودش می چرخد و می رقصد و به جلو می رود و به همان شکل وارد اتاق بیماران می شود و آن ها را از تختشان بلند می کند و به رقص وا می دارد. به لبخند وا می دارد. چشمانش بسته است، می گویند زندگی اش نباتیست و حرکت نمی کند ولی لبخند به لب دارد. پاهایش شکسته است ولی میخندد. دست هایش... سرش... همگی میخندد. میخندد و میچرخند. می چرخند و می چرخند.
خوب شده. وای معجزه اس. خوب شده. خوب شده. خوب شده... از هر طرف این صداها درون بیمارستان می پیچند. از دهان همراهان بیمارها. دکترها و پرستارها. پسربچه اشک هایش روی صوورتش خشک شده و حواسش به بیرون پنجره است و بلند به مادرش که از کما نجات یافته می گوید بیایید و اولین برگ های پاییزی درخت جلوی پنجره را ببیند. [شخصی که با بیمارها می رقصید] بر روی زمین خوابیده و به پسر بچه نگاه می کند و لبخند بر لبانش است که چشم هایش بسته میشود؛ برگ های درخت بر روی زمین می افتند.


+ غرق شده در آهنگ های رادیو بلاگیها

++ کی رو دعوت کنم خب؟ :/


۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۳:۱۷
~ فو فا نو ~
همیشه دنبال کسایی که میخواستن خودکشی کنن میگشت. بهشون میگفت که خودتون رو نکشین، گناهه، میرین جهنم. بذارین من بکشمتون! از عده ای که داشتن پول میگرفت و از عده ای که نداشتن نه. عوضش میگف بذارین بغلتون کنم. اونایی که محرم بودن که هیچی. ولی حتی نامحرمام به رو خودشون نمیوردن که چرا خودکشی عب داره و بغل نه. انگار همه اون بغل رو میخواستن و دیگه چیزی براشون جز اون مهم نبود. ولی خودکشی رو نمیخواستن چون سخت بود و حس بدی میداد. یا شاید چون فقط میخواستن یکی کنارشون باشه. اون به کشتن ادامه داد. با یه پالتوی سیاه. بهش میگفتن عزراییل. اون عزراییلی نبود که خدا فرستاده باشتش. اون عزراییلی بود که مردم ساخته بودنش. سازندش مرده بود ولی هنوز به کارش ادامه میداد. ادامه میداد. ادامه میداد. و دیگه کسی نمونده بود. کسی هیچوقت ندونس اون یه رباته. دستش رو برد سمت گردنش. کسی نیومد بگه کارت گناهه. کسی بغلش نکرد. اون یه ربات بود. اون روغن از چشماش ریخت و با خودش گفت کاش گذاشته بودم برن جهنم. شاید اگر جای خاک میرفتن جهنم بازم میتونستن برگردن.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۰۵:۱۲
~ فو فا نو ~

پدر و مادرش رفته بودند مکه تا شفایش را ایندفعه مستقیما از خود خدا بخواهند؛ او خانه مانده بود و مادرش به خاله اش سپرده بود مواظبش باشد. خاله که فکر می کرد او خواب است رفته بود خرید کند.

زیر چشم هایش سیاه بود. به زحمت بلند شد و کپسول گاز هلیوم را اورد و یک عالم بادکنک را از زیر تختش بیرون اورد و با گاز هلیوم پر کرد و ان ها را به موهایش گره زد. کلید پشت بام را برداشت و لنگ لنگان به ان جا رفت. باد می وزید. به لبه پشت بام رسید. کاغذی از جیبش دراورد و چیزی رویش نوشت، با ان یک هواپیمای کاغذی ساخت و به سمت ساختمان روبرویی پروازش داد. رفت جلوتر، دست هایش را باز کرد و... سقوط. دست هایش در هوا اینور ان ور می رفتند و میخندید. میخندید که به زمین خورد.

مردم یکی یکی سرو کله شان پیدا شد. زیر پایشان قرمز شده بود. بوی گاز و پلاستیک و خون می امد. صدای خانمی از میان جمعیت بلند شد: این همان دختری نیست که تا همین چند سال پیش همش تو کوچه ها می دوید و پر سرو صدا می خندید و بادکنک به موهایش گره میزد و با قیچی موهایش را میبرید و می داد به ملت؟ دیگری گفت: چرا چرا خودشه و با دستشان جلوی دهانشان را گرفتند. یکی میگفت: از اول خل بود بابا. یکی هم میان ان هیاهو کاغذی دستش بود و به سرعت داشت نزدیک دختر میشد. کسی هم می گفت: چیزی بیاورید موهایش را بپوشانیم. زشت است. کسی که نزدیک دختر شده بود قیچی ای از جیبش دراورد و داشت موهای دختر را می برید که مردم حواسشان به او جمع شد و گفتند: چیکار میکنی مرتیکه؟ دست نزن بش. نباید تا پلیس و امبولانس نیومده دست بزنیم. نامحرمه و... مرد گوش نداد و به کارش ادامه داد. مردم جلو رفتند و او را گرفتند. تقلایی نکرد. کارش انجام شده بود. بادکنک ها همراه با موهای دختر داشتند به اسمان میرفتند و اشک های پسر، به زمین...
روی کاغذ نوشته شده بود: میخوام برم اسمون...
 

پ.ن: Yay. بالاخره نوشتم و فرستادم -__-

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۵۳
~ فو فا نو ~
در عجبم که پرنده ها، هیچ وقت اسمون رو دیدن؟ خصوصا موقع پرواز... چشماشون یه جوریه که انگار فقط زمینو میبینن. شایدم فقط تصور منه...
این رو که گفت برگشت رو به من. لبخند زد و دست هاشو باز کرد. باد می وزید و لباس هاشو تکون میداد. عقب عقب رفت و غیب شد.
گر گرفتم و دویدم سمت پرتگاه. میتونستم ببینمش. مث قبلش بود. لبخند میزد. دستاش باز بود.نه. بال هاش باز بود و تو چشماش اسمون بود و اه... دریا... بیشتر گر گرفتم. زیبا بود. غمگین بود. همیشه اینجا میومدم ولی فقط برای تسکین دادن حالم با دیدن منظره اونجا بود نه پریدن. ولی به هرحال اولین بار بود که اونو میدیدم و همچین حسی رو درم به وجود اورد که منم بپرم. یادم به ناطور دشت افتاد. انگار کار این برعکس کالفید مشتاق کردن مردم به پریدن بود. اگه میدونستم میتونم بش برسم و بغلش کنم می پریدم ولی فک کردم نمیتونم به خاطر فاصله بش برسم پس دنبالش نرفتم. فقط چشمام دنبالش رف. قطره قطره شد و دنبالش رف و رسیدن به رودخونه. دوس داشتم زنده بمونه. با سریع ترین سرعتی که میشد رفتم پایین. نمیدونم چرا امیدمو بالا نگه داشتم هنوز که شاید ایندفعه بشه بش برسم. دیدمش! جریان اب با خودش نبرده بودش. به سنگا گیر کرده بود و خب البته که سرش داغون شده بود... چه امیدی داشتم...
۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۷ ، ۰۳:۳۰
~ فو فا نو ~
خروسا ادما رو گذاشتن رو ساعت پنج که فریاد بزنن. مرغا انسان های زنو تو انسان دونی نگه داشتن و بچه هاشو تا دنیا میان ورمیدارن میخورن. تخم مرغا، مرغ و خروس میزان. گرگ های گله دنبال سگان. سگا تو راه میوفتن زمین و گربه می زان. گرگا دلشون میسوزه. گوسفندا سر می رسن و گرگا رو میگیرن و تیکه میکنن میذارن دهنشون؛ یکم می جوند و میریزن بیرون. گوشتا به هم میچسبن و گوسفند میشن. گوسفندا، همه چیز رو میخورن و همه چیز، گوسفند میشن...
۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۵:۱۴
~ فو فا نو ~
- مَ او ماهی قِیمزه اُ میخوام که هی میه ایوَ اووَ.
فروشنده از میان تخم مرغ های رنگی تور را برمی دارد ماهی را بگیرد که صدای غرشی او را میخکوب می کند.
- اَ (کشیده شود) بَبا او خرسه اُ.
پدر وحشت زده بچه را زیر بغلش میزند و همراه با ماهی فروش و دیگران فرار می کنند.
خرس ها جلو می ایند و تمام ماهی های عید را همراه با تشت و اکواریومشان با خودشان به جنگل نزدیک ان جا می برند.
جاگیر که شدند یکی از ان ها دستش را میبرد پشت سرش و چیزی را میان پنجه هایش میگیرد و به طرف باسنش می برد. پوست خرس که به دو قسمت مساوی تقسیم شده از سرش به پایین می افتد و انسانی پدیدار می شود. نفس عمیقی می کشد و رو به بغل دستی اش می گوید: ولی به نظرت واقعا اشکال نداش که به خاطر نجات ماهیا، خرسای این جا رو کشتیم که ازشون لباس درست کنیم؟!
پ.ن: خرسا که ماهی می گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه ماهی گرفتد؟ :/ :))
پ.پ.ن: همیه که هس :| سخته با جزییات و طولانیش کنم ولی سعیمو میکنم اگر شد که بشه =__=
پ.پ.پ.ن: یه روزم خرسای باقیمونده پوست ادما رو میپوشن میرن انتقامشونو میگیرن و زون پس جای گوشت ماهی از گوشت انسان تغذیه کرده و با ماهیا بست فرندز می شوند :/ :))
۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۰۴:۴۳
~ فو فا نو ~

یهو پیچید جلوم. خیره نگام میکرد. بدون هیچ حرفی. موندم چرا با این گوش های تیزی که دارم صدای پاهاش رو نشنیدم و نفهمیدم که دنبالم بوده.  سرفه کردم که صدام صاف شه ولی بازم چیزی که از گلوم اومد بیرون آروم و لرزون بود: ببخشید من که عذرخواهی کرده بودم! پس چرا...
گفت: چون... چون یه جوریم. اینجام که سرت خورد توش انگار... اصلا یه جوریه که انگار دیگه نمیتونم برم کارمو انجام بدم.
گیج نگاش کردمو گفتم: نمیفهمم...
اومد جلو. رفتم عقب. گفت: نترس می خوام فقط تو موهاتو ببینم. میبینی که وزوزه مثل سیم ظرف شویی که میتونه چیزا رو به خودش بگیره و از اونور پر تونل و چاه و این چیز میزاس. ممکنه... ممکنه... صداش رو اورد پایین و آروم گفت: قلبم حین خوردن به سرت گیر کرده باشه به موهات و تو چاهت افتاده باشه. عصبی خندیدم و گفتم: شوخی می کنی؟ مگه میشه اخه؟
گفت: حداقلش اینه که من حال عجیبی دارم از اون موقع و ارادم برا انجام کارمو از دست دادم پس بذار یه امتحان کنم خیالم راحت شه.
کلافه نگاهی به اسمون کردم و از حرصم دستام رو تند تند تکون دادم بلکه استرسم کم شه و گفتم: باشه باشه فقط سریع.
اومد جلو. خیلی نزدیک. دستش رفت رو موهام و بعد قبل از اینکه بفهمم سرش رو گذاشت رو سینم و شروع کردن به تکون دادن کله اش و موهاش رو به من مالیدن و گفت: حس نمیکنی چیزی داره ازت دزدیده میشه؟ قلبم تند تند می زد. میخواستم فرار کنم ولی محکم گرفته بودم. گفت: انگار من نمی تونم این کارو بات کنم، نه؟ سرش رو بلند کرد و این دفعه جدا شروع کرد به گشتن تو موهام. باد از تو موهام رد می شد و سرم داشت ماساژ داده میشد. همزمان هم حس خوبی داشتم و هم بد. نفهمیدم چی شد که...
***
افتاد تو بغلم. گفتم: چی شد یهو؟ جوابی نداد. نگاش کردم. چشماس بسته بود.  بلندش کردم و انداختمش رو کولم و راه افتادم سمت خونه ام. هر چند خیلی کوچیکه ولی گمونم اونم توش جاش شه پس جای نگرانی نی. تو خونه که رفتم خواستم بذارمش رو تخت ولی گفتم شاید در شان خانم نباشه. از طرفی هم ولی حساب کردم لااقل تخت بهتر زمینه و چوباشم که قبل از تخت درست کردن باشون شسته بودم پس شک رو کنار گذاشتم و گذاشتمش رو تخت. نشستم پایین تخت و با خودم گفتم انقد زل می زنم بش تا بیدار شه ولی...
***
چشم که باز کردم اولین چیزی که دیدم صورت یه مرد غریبه و خواب بود. وحشت کردم؛ سریع اومدم از رو میزی که روش خوابیدم بیام پایین و فرار کنم و در این حین وقتی فهمیدم که دست و پام ازاده، خیالم راحت شد کمی. بی سرو صدا اومدم پایین و حواسم پرت دیوارا شد که پر نوشته بودن. رفتم جلوتر تا بهتر ببینم. مثل اینکه داستان بودن. رفتم تو خاطرات بچگی و مادربزرگی که برام قصه می گفت ولی الان وقتش نبود. پس حواسمو جمع زمان حال کردم و رفتم طرف در و دیدم راحت باز شد. شک کردم. واقعا دزدیده شده بودم؟ برگشتم سمت میز و کلمو بردمم جلو تا بهتر ببینمش. تازه یادم اومد که کیه! و اتفاقای قبل خوابیدنم یادم اومد. لعنت. همش به خاطر زیاد کار کردن و دستای اون که انگار داشت سرمو نوازش می کرد و استرس زیاد از کارای عجیب اون و کارای خودم بود. دوباره رفتم پیش مادربزرگ و قصه های شبانش و نوازشاش و خوابای راحت بچگی... نگاهی به اطراف انداختم. جز میز و لحاف تشک روش که به نظر جای تخت استفاده می کردنش و قصه های رو دیوار و خودش هیچ چیز دیگه ای اینجا نبود. رفتم طرف در و زدم بیرون...
***
یکم طول کشید تا بفهمم چی شده. که اون رفته. که در نیمه بازه. نباید می خوابیدم. نباید. صورتم خیس شد. نگاه سقف کردم ببینم بارون داره میاد یا نه ولی بارون نبود. پاهام از کنترلم خارج شده بود و همینجور تند تند تکون می خورد. داشتم دیوونه میشدم. سریع مدادمو دراوردم و لحاف تشکای تخت رو زدم کنار و شروع کردم نوشتن. نوشتن و نوشتن.
***
درو باز کردم و اومدم تو. مثل چتری برای میز شده بود و می لرزید. رفتم جلو تا ببینم چه خبره. مثل اینکه چتر خودش شده بود عامل بارون. موندم چرا؟ با اینکه بیش از این به من ربط نداش ولی رفتم جلو و چتر بارون زا رو بغل کردم. مداد از دستش افتاد و برگشت نگام کرد. حین گریه شروع کرد به خندیدن و من و خودشو با هم پرت کرد پایین. دردم گرفت ولی نه زیاد. جای دعوا کردن گفتم بلند شو غذا خریدم. بلند شو که با هم بخوریم. بلند شد. و محکم و صاف نشست رو زمین. مثله بچه ها. خندم گرف. ولی جلو خودمو گرفتم و دست کردم تو پلاستیک و یکی از ساندویچا رو بش دادم و یکیشم خودم برداشتم و شروع کردیم به خوردن.

***

خوردن که تموم شد گفت من باید برم. سریعا دستشو گرفتم و گفتم نرو.
باز پاهام از کنترلم خارج شد.
صورتم خیس شد و باز گفتم نرو.
سرشو انداخت زیر و گفت: نمی تونم.
داد زدم: نروووووو
گفت باشه باشه پس بیا یه کاری کنیم. قول میدم هم رو بازم ببینیم به شرطی که بیای و بشی قصه گو برای بچه های بیمارستانی که توش کار می کنم. اونوقت تو اونجا میتونی منو ببینی. کارت نقالیه دیگه؟
اروم تر شده بودم. گفتم نه. گفت پس چی؟ گفتم من دزدم. مات موند. گفتم ولی دیگه نیستم. بازم چیزی نگفت. گفتم از وقتی پات گیر کرد و سرت محکم خورد تو سینه ام دیگه نیستم. مث اینه که توانایی دزدیدنم رو ازم دزدیدی و لای موهات قایم کردی. که هرچی هم میگردم دیگه پیدا نمیشه. ولی... ولی هنوز میتونم قصه بگم وگرنه رو تخت چیز نمی نوشتم که. قول میدم بیام. قول میدم پس بذار بات بمونم. باشه؟ بلند شد و گفت: چرا قصه میگی؟ گفتم چون میخواستم حواس مردمو پرت قصه ها کنم و ازشون چیز بدزدم. فقط هم در حد این که بتونم شام و ناهارمو جور کنم... البته داستانامم دوس دارم... دنیای من با فکر کردن به این دنیاها میگذره. برا همینم برای زندگی فقط داشتن یه شام و ناهار کافی بود.
گفت: خب پس از این به بعد قصه بگو تا بهشون چیزایی که ازشون دزدیده شده یا نتونستن داشته باشن رو برگردونی و بهشون بدی. تا بتونی منو ببینی و بلکه چیزی که باید رو پیدا کنی.
سرمو زیر انداختم و گفتم: باشه...

***

همان طور که ایستاده اند دست هایشان را درون هم قفل می کنند و به طرف بالا می کشند تا خستگی از تنشان خارج شود. بعد از ان کف دست هایشان را به هم می زنند و به قصه ی اشنایی شان روی دیوار که از زبان هر دویشان نوشته شده خیره می شوند.

پ.ن: الهامشو از http://jeem.ir/article/blog/28503 گرفتم.

پ.پ.ن: یاد بیدل نقال هری پاترم بخیر :دی
پ.پ.پ.ن: میخواستم بفرستمش مسابقه خلاقیت حیرت به خاطر حالت بچگونه شاید هندی طورش بیخیال شدم  :/ :دی گفتم بذارم همین وبم بمونه لااقل یادگاری :/ :دی هنوزم دو دلم =__= چون گفته خلاقیت شاید تحویلش بگیرن. نمیدونم =__=
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۲۹
~ فو فا نو ~



فو فا نو رو یه جزیره گیر افتاده بود. فو فا نو نمیدونست از خاک جزیره به وجود اومده و خودش جزیرس. فو فا نو نمی دونست چطور از اونجا بره.

 تو همین فکرا بود که یه نامه و مداد با یه بطری بش رسید. مث این کارتونا. طرف از زندگیش نوشته بود و میگفت میخواد خودکشی کنه. فکر کرد حالا که گیر افتاده لااقل به یکی دیگه کمک کنه که اون خودشو نجات بده. براش یه چیزایی به عنوان راهنمایی نوشت و فرستاد.

منتظر موند و منتظر موند. زیر پاش علف سبز شد. این اولین کشفش بود. در حال بررسی گیاها بود که بالاخره بطری اومد.  بدون هیچ مدادی، و توش نوشته شده بود من الان با یکی که همیشه برام جک میگه و منو بدبخت ترین میدونه و میگه همه مشکلام تقصیر بقیس و من بی گناهم  و لیاقت زندگی کردنو دارم، دارم زندگی میکنم و نیازی به این چیزا ندارم. مرسی و بای.

نامه رو دو نیم کرد. یهو چیزی به ذهنش رسید. اونا رو تا کرد و وا کرد و تاکرد و وا کرد تا تونست بهشون بالاخره شکل یه هواپیما که از بالا سرش رد شده بود و یه کشتی که از دور دیده بود بده.  علفا رو کند و گذاشت توشون و رهاشون کرد تو باد و اب.

با لبخند نگاشون کرد تا دور شدن و بعد برگشت یه گوشه نشست و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد و ... اخر به این نتیجه رسید که خودشو بکاره.

و منتظر موند و منتظر موند و منتظر موند.

بارون اومد. اب دریا روش ریخت. سبز شد. علف هرز،


1 ولی سبز بود... طوفان اومد. کندش. انداختش تو اب. شنا بلد نبود. ولی حالا که سبز شده بود می تونست رو اب بمونه. و رفت...

2 از نوع قاصدکش. طوفان اومد. کندش. بردش به آسمون...


سه‌شنبه 2 آذر 1395

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۲۰
~ فو فا نو ~

پدر من رسم هفت سین چیدن عید نوروز را دوست داشت ولی نه دقیقا آن هفت سین مشهور را. دوست داشت هفت نفر با اسم هایی که با سین شروع می شوند، دور کرسی که از زمستان هنوز مانده و آتش کرده است، بنشینند تا هفت سین کامل شود؛ حالا لابد به این خاطر و هم به خاطر دلایل دیگری بوده که باعث شده اسم مادرمان و ما پنج بچه با سین شروع شود. که اصلا چرا پنج بچه؟! مانده ام واقعا دلیلش همین بوده که ما را به دنیا آورده اند؟
راستش من آخرین بچه هستم. مثل اینکه امسال قرار بوده بالاخره با به دنیا آمدن من هفت سین کامل شود ولی باز هم جای یک سین خالی ماند. انگار که قرار نبود آرزوی پدر هیچ وقت برآورده شود. ولی خب یکی از سین ها پیشنهاد داد حالا که او نمی تواند بیاید ما برویم پیشش و اینجوری حتما همه چیز درست می شود؛ به همین خاطر سالمان را بیرون از خانه و به جای کرسی دور قبر پدر تحویل کردیم؛ همراه با آتش کوچکی که برپا کردیم تا جای کرسی را بگیرد.

۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۵۳
~ فو فا نو ~

بهم میگفتن اَکی خرسه! حالا که فک میکنم میگم شاید داشتن مسخرم میکردن به خاطر چاقیم، ولی اون موقع من کلی کیف می کردم! اخه عاشق خرسا بودم و حتی کیف و جامدادی مدرسه و کلی از چیزام خرسی بود. گفتم کیف و جامدادی، یادمه دبستان که بودم اولین امتحانمو که بیست شدم، بهم گفتن خرخون بدبخت! برا همین امتحان بعدی رو بدون جواب دادن تحویل معلم دادم؛ اما این دفعه هم شدم بی عرضه تنبل و کتک خوردم! دفعه بعد که ده شدم کلا نادیدم گرفتن. دیدم فایده نداره و همون کار خودمو کردم. هر وقت حوصله داشتم درس میخوندم هر وقتم که نه که خب نه و دلم به همون اکی خرسه گفتناشون خوش بود فقط که اونم به لطف رژیمی که مامانم تو همون سن مجبورم کرد بگیرم تا تو مهمونیایی که میگیره به قول خودش بیوتیفول باشم ناپدید شد. زندگیم همینقدر مسخره میگذشت تا الان که تصمیم گرفتم زمستون رو بخوابم بلکم بهار که بلند شم واقعا خرس شده باشم. هر کی این نوشته منو پیدا کرد ادامشو بنویسه که بعد که بیدار شدم چی شدم...


پ.ن: خوابم میاد. بعدا میگمت =))

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۰۱
~ فو فا نو ~