پدر و مادرش رفته بودند مکه تا شفایش را ایندفعه مستقیما از خود خدا بخواهند؛ او خانه مانده بود و مادرش به خاله اش سپرده بود مواظبش باشد. خاله که فکر می کرد او خواب است رفته بود خرید کند.
زیر چشم هایش سیاه بود. به زحمت بلند شد و کپسول گاز هلیوم را اورد و یک عالم بادکنک را از زیر تختش بیرون اورد و با گاز هلیوم پر کرد و ان ها را به موهایش گره زد. کلید پشت بام را برداشت و لنگ لنگان به ان جا رفت. باد می وزید. به لبه پشت بام رسید. کاغذی از جیبش دراورد و چیزی رویش نوشت، با ان یک هواپیمای کاغذی ساخت و به سمت ساختمان روبرویی پروازش داد. رفت جلوتر، دست هایش را باز کرد و... سقوط. دست هایش در هوا اینور ان ور می رفتند و میخندید. میخندید که به زمین خورد.
پ.ن: Yay. بالاخره نوشتم و فرستادم -__-
یهو پیچید جلوم. خیره نگام میکرد. بدون هیچ حرفی. موندم چرا با این گوش های
تیزی که دارم صدای پاهاش رو نشنیدم و نفهمیدم که دنبالم بوده. سرفه کردم که
صدام صاف شه ولی بازم چیزی که از گلوم اومد بیرون آروم و لرزون بود:
ببخشید من که عذرخواهی کرده بودم! پس چرا...
گفت: چون... چون یه جوریم. اینجام که سرت خورد توش انگار... اصلا یه جوریه که انگار دیگه نمیتونم برم کارمو انجام بدم.
گیج نگاش کردمو گفتم: نمیفهمم...
اومد
جلو. رفتم عقب. گفت: نترس می خوام فقط تو موهاتو ببینم. میبینی که وزوزه
مثل سیم ظرف شویی که میتونه چیزا رو به خودش بگیره و از اونور پر تونل و
چاه و این چیز میزاس. ممکنه... ممکنه... صداش رو اورد پایین و آروم گفت:
قلبم حین خوردن به سرت گیر کرده باشه به موهات و تو چاهت افتاده باشه. عصبی
خندیدم و گفتم: شوخی می کنی؟ مگه میشه اخه؟
گفت: حداقلش اینه که من حال عجیبی دارم از اون موقع و ارادم برا انجام کارمو از دست دادم پس بذار یه امتحان کنم خیالم راحت شه.
کلافه نگاهی به اسمون کردم و از حرصم دستام رو تند تند تکون دادم بلکه استرسم کم شه و گفتم: باشه باشه فقط سریع.
اومد
جلو. خیلی نزدیک. دستش رفت رو موهام و بعد قبل از اینکه بفهمم سرش رو
گذاشت رو سینم و شروع کردن به تکون دادن کله اش و موهاش رو به من مالیدن و گفت: حس نمیکنی چیزی داره ازت دزدیده میشه؟ قلبم تند تند می زد.
میخواستم فرار کنم ولی محکم گرفته بودم. گفت: انگار من نمی
تونم این کارو بات کنم، نه؟ سرش رو بلند کرد و این دفعه جدا شروع کرد به
گشتن تو موهام. باد از تو موهام رد می شد و سرم داشت ماساژ داده میشد.
همزمان هم حس خوبی داشتم و هم بد. نفهمیدم چی شد که...
***
افتاد تو
بغلم. گفتم: چی شد یهو؟ جوابی نداد. نگاش کردم. چشماس بسته بود. بلندش
کردم و انداختمش رو کولم و راه افتادم سمت خونه ام. هر چند خیلی کوچیکه ولی
گمونم اونم توش جاش شه پس جای نگرانی نی. تو خونه که رفتم خواستم بذارمش
رو تخت ولی گفتم شاید در شان خانم نباشه. از طرفی هم ولی حساب کردم لااقل
تخت بهتر زمینه و چوباشم که قبل از تخت درست کردن باشون شسته بودم پس شک رو
کنار گذاشتم و گذاشتمش رو تخت. نشستم پایین تخت و با خودم گفتم انقد زل می
زنم بش تا بیدار شه ولی...
***
چشم که باز کردم اولین چیزی که دیدم
صورت یه مرد غریبه و خواب بود. وحشت کردم؛ سریع اومدم از رو میزی که روش
خوابیدم بیام پایین و فرار کنم و در این حین وقتی فهمیدم که دست و پام
ازاده، خیالم راحت شد کمی. بی سرو صدا اومدم پایین و حواسم پرت دیوارا شد
که پر نوشته بودن. رفتم جلوتر تا بهتر ببینم. مثل اینکه داستان بودن. رفتم
تو خاطرات بچگی و مادربزرگی که برام قصه می گفت ولی الان وقتش نبود. پس
حواسمو جمع زمان حال کردم و رفتم طرف در و دیدم راحت باز شد. شک کردم.
واقعا دزدیده شده بودم؟ برگشتم سمت میز و کلمو بردمم جلو تا بهتر ببینمش.
تازه یادم اومد که کیه! و اتفاقای قبل خوابیدنم یادم اومد. لعنت. همش به
خاطر زیاد کار کردن و دستای اون که انگار داشت سرمو نوازش می کرد و استرس
زیاد از کارای عجیب اون و کارای خودم بود. دوباره رفتم پیش مادربزرگ و قصه های شبانش و نوازشاش و خوابای راحت
بچگی... نگاهی به اطراف انداختم. جز میز و
لحاف تشک روش که به نظر جای تخت استفاده می کردنش و قصه های رو دیوار و
خودش هیچ چیز دیگه ای اینجا نبود. رفتم طرف در و زدم بیرون...
***
یکم
طول کشید تا بفهمم چی شده. که اون رفته. که در نیمه بازه. نباید می
خوابیدم. نباید. صورتم خیس شد. نگاه سقف کردم ببینم بارون داره میاد یا نه
ولی بارون نبود. پاهام از کنترلم خارج شده بود و همینجور تند تند تکون می
خورد. داشتم دیوونه میشدم. سریع مدادمو دراوردم و لحاف تشکای تخت رو زدم
کنار و شروع کردم نوشتن. نوشتن و نوشتن.
***
درو باز کردم و اومدم
تو. مثل چتری برای میز شده بود و می لرزید. رفتم جلو تا ببینم چه خبره. مثل
اینکه چتر خودش شده بود عامل بارون. موندم چرا؟ با اینکه بیش از این به
من ربط نداش ولی رفتم جلو و چتر بارون زا رو بغل کردم. مداد از دستش افتاد
و برگشت نگام کرد. حین گریه شروع کرد به خندیدن و من و خودشو با
هم پرت کرد پایین. دردم گرفت ولی نه زیاد. جای دعوا کردن گفتم بلند شو غذا
خریدم. بلند شو که با هم بخوریم. بلند شد. و محکم و صاف نشست رو زمین. مثله
بچه ها. خندم گرف. ولی جلو خودمو گرفتم و دست کردم تو پلاستیک و یکی از
ساندویچا رو بش دادم و یکیشم خودم برداشتم و شروع کردیم به خوردن.
***
خوردن که تموم شد گفت من باید برم. سریعا دستشو گرفتم و گفتم نرو.
باز پاهام از کنترلم خارج شد.
صورتم خیس شد و باز گفتم نرو.
سرشو انداخت زیر و گفت: نمی تونم.
داد زدم: نروووووو
گفت
باشه باشه پس بیا یه کاری کنیم. قول میدم هم رو بازم ببینیم به شرطی که
بیای و بشی قصه گو برای بچه های بیمارستانی که توش کار می کنم. اونوقت تو اونجا میتونی منو
ببینی. کارت نقالیه دیگه؟
اروم تر شده بودم. گفتم نه. گفت پس چی؟ گفتم
من دزدم. مات موند. گفتم ولی دیگه نیستم. بازم چیزی نگفت. گفتم از وقتی پات
گیر کرد و سرت محکم خورد تو سینه ام دیگه نیستم. مث اینه که توانایی
دزدیدنم رو ازم دزدیدی و لای موهات قایم کردی. که هرچی هم میگردم دیگه پیدا
نمیشه. ولی... ولی هنوز میتونم قصه بگم وگرنه رو تخت چیز نمی نوشتم که.
قول میدم بیام. قول میدم پس بذار بات بمونم. باشه؟ بلند شد و گفت: چرا قصه
میگی؟ گفتم چون میخواستم حواس مردمو پرت قصه ها کنم و ازشون چیز بدزدم. فقط
هم در حد این که بتونم شام و ناهارمو جور کنم... البته داستانامم دوس
دارم... دنیای من با فکر کردن به این دنیاها میگذره. برا همینم برای زندگی
فقط داشتن یه شام و ناهار کافی بود.
گفت: خب پس از این به بعد قصه بگو
تا بهشون چیزایی که ازشون دزدیده شده یا نتونستن داشته باشن رو برگردونی و
بهشون بدی. تا بتونی منو ببینی و بلکه چیزی که باید رو پیدا کنی.
سرمو زیر انداختم و گفتم: باشه...
***
همان طور که ایستاده اند دست هایشان را درون هم قفل می کنند و به طرف بالا می کشند تا خستگی از تنشان خارج شود. بعد از ان کف دست هایشان را به هم می زنند و به قصه ی اشنایی شان روی دیوار که از زبان هر دویشان نوشته شده خیره می شوند.
پ.ن: الهامشو از http://jeem.ir/article/blog/28503 گرفتم.
فو فا نو رو یه جزیره گیر افتاده بود. فو فا نو نمیدونست از خاک جزیره به وجود اومده و خودش جزیرس. فو فا نو نمی دونست چطور از اونجا بره.
تو همین فکرا بود که یه نامه و مداد با یه بطری بش رسید. مث این کارتونا. طرف از زندگیش نوشته بود و میگفت میخواد خودکشی کنه. فکر کرد حالا که گیر افتاده لااقل به یکی دیگه کمک کنه که اون خودشو نجات بده. براش یه چیزایی به عنوان راهنمایی نوشت و فرستاد.
منتظر موند و منتظر موند. زیر پاش علف سبز شد. این اولین کشفش بود. در حال بررسی گیاها بود که بالاخره بطری اومد. بدون هیچ مدادی، و توش نوشته شده بود من الان با یکی که همیشه برام جک میگه و منو بدبخت ترین میدونه و میگه همه مشکلام تقصیر بقیس و من بی گناهم و لیاقت زندگی کردنو دارم، دارم زندگی میکنم و نیازی به این چیزا ندارم. مرسی و بای.
نامه رو دو نیم کرد. یهو چیزی به ذهنش رسید. اونا رو تا کرد و وا کرد و تاکرد و وا کرد تا تونست بهشون بالاخره شکل یه هواپیما که از بالا سرش رد شده بود و یه کشتی که از دور دیده بود بده. علفا رو کند و گذاشت توشون و رهاشون کرد تو باد و اب.
با لبخند نگاشون کرد تا دور شدن و بعد برگشت یه گوشه نشست و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد و ... اخر به این نتیجه رسید که خودشو بکاره.
و منتظر موند و منتظر موند و منتظر موند.
بارون اومد. اب دریا روش ریخت. سبز شد. علف هرز،
1 ولی سبز بود... طوفان اومد. کندش. انداختش تو اب. شنا بلد نبود. ولی حالا که سبز شده بود می تونست رو اب بمونه. و رفت...
2 از نوع قاصدکش. طوفان اومد. کندش. بردش به آسمون...
سهشنبه 2 آذر 1395
پدر من رسم هفت سین چیدن عید نوروز را دوست داشت ولی نه دقیقا آن هفت سین
مشهور را. دوست داشت هفت نفر با اسم هایی که با سین شروع می شوند، دور کرسی
که از زمستان هنوز مانده و آتش کرده است، بنشینند تا هفت سین کامل شود؛
حالا لابد به این خاطر و هم به خاطر دلایل دیگری بوده که باعث شده اسم
مادرمان و ما پنج بچه با سین شروع شود. که اصلا چرا پنج بچه؟! مانده ام
واقعا دلیلش همین بوده که ما را به دنیا آورده اند؟
راستش من آخرین بچه
هستم. مثل اینکه امسال قرار بوده بالاخره با به دنیا آمدن من هفت سین کامل
شود ولی باز هم جای یک سین خالی ماند. انگار که قرار نبود آرزوی پدر هیچ
وقت برآورده شود. ولی خب یکی از سین ها پیشنهاد داد حالا که او نمی تواند
بیاید ما برویم پیشش و اینجوری حتما همه چیز درست می شود؛ به همین خاطر
سالمان را بیرون از خانه و به جای کرسی دور قبر پدر تحویل کردیم؛ همراه با
آتش کوچکی که برپا کردیم تا جای کرسی را بگیرد.
بهم میگفتن اَکی خرسه! حالا که فک میکنم میگم شاید داشتن مسخرم میکردن به خاطر چاقیم، ولی اون موقع من کلی کیف می کردم! اخه عاشق خرسا بودم و حتی کیف و جامدادی مدرسه و کلی از چیزام خرسی بود. گفتم کیف و جامدادی، یادمه دبستان که بودم اولین امتحانمو که بیست شدم، بهم گفتن خرخون بدبخت! برا همین امتحان بعدی رو بدون جواب دادن تحویل معلم دادم؛ اما این دفعه هم شدم بی عرضه تنبل و کتک خوردم! دفعه بعد که ده شدم کلا نادیدم گرفتن. دیدم فایده نداره و همون کار خودمو کردم. هر وقت حوصله داشتم درس میخوندم هر وقتم که نه که خب نه و دلم به همون اکی خرسه گفتناشون خوش بود فقط که اونم به لطف رژیمی که مامانم تو همون سن مجبورم کرد بگیرم تا تو مهمونیایی که میگیره به قول خودش بیوتیفول باشم ناپدید شد. زندگیم همینقدر مسخره میگذشت تا الان که تصمیم گرفتم زمستون رو بخوابم بلکم بهار که بلند شم واقعا خرس شده باشم. هر کی این نوشته منو پیدا کرد ادامشو بنویسه که بعد که بیدار شدم چی شدم...
پ.ن: خوابم میاد. بعدا میگمت =))