• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

۲۵ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

نرگس آبیار! نوع نگاهشو دوس دارم فارغ از ضعفی هم اگر کاراش داره. هنوز شیار 143 و نفس رو کامل ندیدم ولی همون مقدار که دیدم خوشم اومد. متفاوته کاراش بین کارای ایرانی تا جایی که میدونم. فک کنین شیار 143 راجع به مادرِ پسری هست که رفته جبهه و منتظر پسرشه که برگرده. کاملا ینی ریشه فیلم به چیزای مذهبی و سنتی برمیگرده ولی هر کسی میتونه باش ارتباط بگیره نه فقط ادمای مذهبی. حالت مستند گونه و تیکه تیکه از صحنه های زندگی هس کاراش. وجود لهجه های مختلف هم دوس دارم تو کاراش و اون سادگی و صمیمیت و معصومیتی ک داره و اینکه نمیشه گف طنز ولی کاراش هم جدی و تراژدیک هس انگار و هم حس خوب میده و میخندونه و کلا پایاناش با اینکه ممکنه بگن غمگینه به نظرم هم غمگینه هم شاد. باز به شخصه نفسو بیشتر دوس دارم و رسما جزو فیووریتام رفته هم شاید چون دقایق بیشتری نسبت به اون یکی ازش دیدم و مسلط ترم روش هم اینکه بیشتر شبیه دنیا و تفکراتمه ولی هر دو خوبن در کل. متاسفم که چرا نفس حتی نامزد اسکار نشده. البته کلا جشنواره ها همینن تو همه جا. کاری بخواد بزنه تو یه چیز نامتعارف قبول نمیکننشون. حتما باس یه موضوع جهان شمول تر و اجتماعی تر داشته باشه و یه حالت خاصی که سخته توضیحش. نفس فضاسازیش هم واقعی بود. قشنگ انگار یه تیکه از زندگی مردم اون دوره بود. البته الانم احتمالا ی جاهایی هنوز اینجوری باشن.
حالا بعد دیدن اینا و یکم جستجو به نظر میرسه فیلمای متفاوت ایرانی دیگه ای هم هس. دلم میخواد اونارم سر فرصت ببینم.
+ نفس منو یاد اون داستانک پرواز با بادکنکم میندازه و همینطور فیلم The florida project که تمشون در کل میشه گف مشابه بود یه جورایی.
++ داییم گف بهار، دختربچه تو نفس، آن شرلی ایرانیاس :))
+++ بهار نگاش به تابلویی افتاد که روش نوشته بود دوزندگی نسرین. بعد گف خودم میدونم یعنی چی. این ینی دوتا نسرین اینجا زندگی میکنن :)) 3>
بعدا نوشته شده: با گوشی هم نمیشه پیامک بلند داد دیگه. عجب :/ 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۷ ، ۲۰:۰۰
~ فو فا نو ~
- ببین، ببین سیب کوفتی حتی از گلوی ادمم پایین نرف. برا همین ما هممون یه سیب گلو داریم. دهن هممون سرویس شد برا سیبی که پایین نرفت، فقط ادم و ما پایین رفتیم چون دست به مهره حرکته. نتیجه مهمه ولی تو این دنیا سیبه اونقد چرخ میخوره که پیش بینی نتیجه اولیت گم میشه و نتیجه اخری چیز غریبی درمیاد. از وقتی بازی رو شروع میکنی واکنش ها به کنشت شروع میشه. آه میدونی؟ دارم فک میکنم شاید خوردن سیب تو سر نیوتون برا این بوده که سیبه جذب سیب گلوی نیوتون شده و خواسته بره پیشش ولی تهش ببین واکنش نیوتن چه بلبشویی درست کرد. اه راستش تازه داشتم تو دلم به سیبه فحش میدادم ولی سیبه هم خودش بدبخت تبعید شده فک کنم. اونم گناه داره. راستی اگرم ما بودیم جای نیوتن لابد واکنشمون فقط فحش دادن و درود بر شانس گندمون بود. سیب... شاید اصن هر تیکه اش تو گلوی یکیه. شاید اگر جمعشون کنم بچسبونمشون به هم بتونیم با سیبه با هم بریم بهشت؟
[می پرد به کسی که جلویش است و دارد برایش حرف میزند تا سیب گلویش را گاز بگیرد. دندان هایش به آینه اصابت می کنند و میشکنند. (این چیزی بود که به ذهنم رسید. ولی میتونه تا همون بهشتم کافی و تموم بشه)]
+ همینجوری یهو قبل خواب. چون برا فرار از درس خوندن نیس :دی گفتم ثبتش کنم. و حیف که نمیشه بیشتر نوشت :/
۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۷ ، ۰۶:۴۶
~ فو فا نو ~
تازه 15 روز شده که انقد فعال شدم و که البته باز همه توانم هم نبود ولی همینم خیلی خوب بود. اما فک کنم بهتره فعلا جلو خودمو بگیرمو برم پی درس خوندن. اخه همینم جلو درس خوندنمو میگیره :/ چون دنبال بهونه برا نخوندنم بنظر :/  حتی گاهی هم نیام. مگر اینکه مطمئن باشم حتی ذره ای از دلیل پشتش به خاطر فرار نیس. ینی یه ذرشم باشه باس جلو خودمو بگیرم.
ینی انقد نخوندم، انقد یه سری کارایی که میخواستم رو درست انجام ندادم جدا از اینکه میتونستم یا نه، به خاطر مسیرشون که قبول یا دوست نداشتم، که به خودم شک دارم. الان یهو ترس بی حسی و پوچ شدن و بودن همه چی چرا بم مستولی شد؟ :| :دی
خلاصه امیدوارم واقعا بشینم بخونم و روزگارم سخت نگیره و تهش یه چیزی بشه خلاصه.

پ.ن: اولین بهونه فرار لعنتی پیدا شد :)) فوفانو میگه یه پست دیگه هم بده پستات هفتاد تا شه حالا. 69 رو اعصابه. فاطمه میگه با خط بریل خوندی! فوقش یا یه پیش نویس منتشر میکنم یا میگم شصونه هم جالبی خودشو داره. الان حوصلم نی ولی داستان میسازم براش به هرحال. فوفانو میگه شایدم نمیتونی داستان بسازی چون اون تخصص منه نه تو. اصلا چرا با خط بریل خوندی رو تو گفتی؟ :| از من دزدیدیش. فاطمه میگه حالا هرچی. بریم بکپیم که الان مامانم یهو ممکنه بیدار شه بیاد خفتمون کنه. فوفانو میگه بله بله.. بای بای بچه ها خدا نگهدار. فاطمه میگه این نوع خداحافظی مال یه برنامه کودکی بود گمونم و با لحن اهنگین بود. فوفانو میگه الان من لفتش دارم میدم یا تو؟ :| خوبه دشمن من بودم مثلا. فاطمه میگه باشه باشه رفتیم دیگه. و اینگونه بود که اتحاد فوفوریو (برگرفته از گوگوریو) ایجاد شد :| :))
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۷ ، ۰۴:۵۲
~ فو فا نو ~
وات د شت؟ :/ همینو سرچ گوگل کردم ببینم کسی قبل من گفته؟ بعد خوردم به نقل قولای صادق هدایت. دیدم متنی گفته در باب دوست بودنش با مرگ. یادم اومد من در باب دوس بودنم با مرگ تو 14 سالگی شعر نوشته بودم :| :))
۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۷ ، ۰۵:۴۸
~ فو فا نو ~
به دنیاکه میای یه عینک میذارن روچشمت میگن بااین ببین دنیا رو وگرنه درست نمیفهمیش.غلط میبینیش. عینک نشونم میداد اعتماد بنفس ندارم و خجالتیم چون نمیتونستم تو مدرسه درس شفاهی جواب بدم یا کنفرانس بدم یا کلا با کسی درست حرف بزنم و... ولی ب مرور فهمیدم مشکلم تکلم زبانی و جا دادن حرفا تو کلماته. سخت بودن فکر رو درجا جمع و جور کردنه جوری که از نتیجش راضی باشم. یاد نیومدنه. مشکلم اینه که اون ادمامث من نیستن براهمین نمیدونم چجور بایدحرف بزنم که اوکی باشه.مشکلم دوس نداشتن و بیهوده بودن اون موقعیت برامه.که اتفاقا مث چی اعتماد به نفس دارم و فک میکنم کارام درست و طبیعیه در زمان خودش و اگر راهم عوضم شه به چشم رشد میبینمش. که هیچوقت پشیمون نمیشم.صرفا اگر اسیبی زدم ناراحت میشم. عینک میگف اجتماعی نیستم. فهمیدم اگر موضوع مورد علاقم باشه خیلیم خوب اجتماعیم. مثلا انقد ور میزنم طرف خسته شه. میگف درون گرایی ولی من فقط به خاطر جور نبودن شرایط تو خودم میریزم چیزی رو و تنهایی زندگی میکنم وگرنه موتور فکر و ایده هام انگار همیشه با در ارتباط بودن با چیزای دیگه روشن میشه و ولم کنم میخوام بپرم تو دل جامعه انگار. که میتونم کارای خلیانه ای جلوی بقیه کنم حتی و اهل این چیزام. فقط نمیکنم چون حوصله واکنشاشونو ندارم. که مطابق میلم نیس. فکر میکردم مثل بقیه ام. میخواستم چیزایی که برام مفید بودو به بقیه هم یاد بدم تا مثلا زندگیشون بهتر شه. تهش دیدم کلا هرکی خودشه فقط. دست شستم. عینکمو شکستم.
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۷ ، ۱۸:۳۵
~ فو فا نو ~
مامانمو 18 ساعتی هس ندیدم. یه 10 دقیقه ای هس که در دسترسه و هنوز ندیدمش ولی صداش داره میاد که با بابام صحبت میکنه. میخواستم بگم بیا دم اتاق ببینمت :| :)) (زیر پتو رو تختم) بعد یهو به ذهنم رسید که واو. مث اینه که فقط یه صداس!
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۷ ، ۱۷:۳۵
~ فو فا نو ~
در سرزمین های دیگر موها مانند نخ هستند. در سرزمین ان ها؟ پرنده بودند! در ان جا دو دوست بودند که مردهایشان ترکشان کرده بودند. اولی روی سرش مرغ بود. دومی کلاغ. ان که مرغ بود بعد از ترک مرد رفت و بال های مرغش را چید. میخواست از شر خاطرات خلاص شود. میخواست زندگی جدیدی را شروع کند. به جاهای مختلف میرفت. مهمانی و هرجا که میشد. کار پشت کار. صدای قد قد مرغش درامده بود. از اینکه دید مرغی روی سرش است تعجب کرد. انگار که دیگر خودش را نمیشناخت. دومی هیچ کاری نکرد. فقط نشست گوشه خانه و فکر کرد مگر چه کم داشته؟ فلان کار را نباید میکرده یا فلان کار را باید میکرده. خودش را با زن های دیگر مقایسه کرد. مردهای دیگری را که دیده بود می کاوید. تهش دید هر کی یک جور است. کاریش نمی تواند بکند. لابد به درد هم نمی خوردند. در این میان بال های کلاغش هی بزرگ و بزرگ تر شده بود. جا تنگ بود. از خانه بیرون رفت. کلاغ بال زد. از زمین بلند شد. قار قار. لبخند زد.
پ.ن: یه دفعه یه نقاشی دیدم که تو موهای دختره کلاغ بود و پسره هم یه پرنده دیگه بود. خلاصه اصل ایده از این بود ولی فعلا عکسش نه در دسترسمه نه میتونستم بذارمش اگر در دسترسمم بود!
پ.پ.ن: الان به ذهنم رسید جای مرغ و کلاغ هم برعکس بود جالب میشد. که مرغه ینی پرواز کنه تهش ولی خب دیدم از اوردن کلاغ هم منظور داشتم. خواستم اولی رو طاووس کنم دومی رو مرغ مثلا حتی ولی باز گفتم بیخی حالا :/جزییات و تغییر و اینا کلا باشه هر وقت خواستم بلند ترشو بنویسم.
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۷ ، ۰۴:۳۳
~ فو فا نو ~
شیر انقد شیرمونو کشیده که دیگه شیر نداریم! خسته شدم. تحمل این زندگی سخته. اصلا تو چرا انقد خری؟ خر نباش! برو اسب شو! تا کی میخوای خر بمونی؟ یکم جربزه نشون بده الاغ! طبیعتم اینه چیه؟ برو عمل کن. من یه مقدار شیرمو قایمکی نگه داشتم. بیا برو بفروش پولش جور میشه. خسته شدم ازت. انقد خر نباش تو رو به کاپی بارا*. اگه خر بمونی میدوم میام طرفت و از سر راه برت میدارم. درسته که همیشه میگم "ما" ولی اگر اینجوری باشی میگم "من" و فقط خودمو میشناسم...
*کاپی بارا رو همه حیوونا دوس دارن مثکه
۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۷ ، ۱۱:۳۰
~ فو فا نو ~
داداشم داش به مامانم میگف فوفانو خنگه. خیلی احمقه که کلاس زبانم حتی ول کرده و باید مجبورش میکردیم پارسال همون رشته که قبول شدو بره و مشتی حرف دیگه. و در اخر میگه ص هم دوروز دیگه میشه مث این.
خندیدم و گفتم نکه حالا خودش همه کاراش رو اصوله و حرف شما رو گوش داده و رفته یه شغل اداری؟ (تابلو کائنات ساخته نوشته یه شغل شاد میخوام و یه سری چیزای دیگه) بعدشم مگه چیکار میکنه ص که مث منه؟
بابام گف راس میگه اونم تخلیه. فیلمای ترسناک میبینه و اوندفعه میگف داستان جن براش تعریف کنم. خلاصه یه دیوونه ایه مث تو.
خندم گرف. ولی ناخوداگاه تا گف دیوونه بیشتر خندم گرفت و مث چی ذوق کردم و و پریدم هوا :/ :دی
جواب اس ام اس که اومد گفته بود اونم انیمه بینه و عشق ژاپن. نصف شبه همونطور که ساعت پست زده، ولی داد زدم عهههههه راس میگی؟ بازم ناخوداگاه کلی ذوق کرده بودم :/ حالا انگار قراره چیزی بم برسه! این سخیف بازیا چیه که بم بگن دیوونه یا بفهمم کسی انیمه بینه ذوق میکنم؟! :/ :)) حتی اگر منشم اینطوره نباید انقد ذوق کنم که :/ :)) بعد ناخوداگاهم فک میکنه مث پست فائلا عقده دیوونه و خاص نشون دادن خودمو دارم یه وقت :/  ینی انقد اسکله به معنای واقعی کلمه، که یادش نی این خودش بوده که شادی کرده نه من! و به من شک میکنه :/ 
* ص دبستانیه گمونم.
** علاوه بر اون که گفتم، رازی رو از داداشم میدونم که نمیدونه میدونم البته، و اونم چیزی از کارای من کم نداره، چون با عقل مردم قابل قبول نباشه به نظر. فقط برام سواله با این وجود چرا به من چیز میگه؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۷ ، ۰۲:۳۲
~ فو فا نو ~
28 اسفند بود. توی تختش وول میخورد و به امروز فکر میکرد که در مدرسه معلم بهداشتشان حین چک کردن موهایش برای اینکه ببیند شپش دارند یا نه، بهش گفته بود چه موهای موج دار قشنگی داری. یه تیکه از دریاست. دریا... دریا... دریا...
مادرش همیشه میگف این چه موهاییه تو داری. به زور شونه میشه و همش میریزه اینور اونور. یه روز میرم کچلت میکنم راحت شیم.
دریا را ندیده بود. فقط میدانست ابیست و ماهی ها در ان زندگی میکنند.
چراغ خاموش بود. پاورچین رفت توی اشپزخانه. سطل کوچک رنگ ابی را از توی کابینت زیر سینک در اورد و چشم هایش را بست و ان را روی سرش خالی کرد. بعدش به هال رفت و ماهی قرمزشان را از توی تنگ دراورد و همراه با خودش به تخت خواب برد و ان را فرو کرد توی موهایش. لبخند زد. چشم هایش را بست و خوابید.
۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۷ ، ۰۱:۰۷
~ فو فا نو ~