• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

رسیدیم جایی که باید وایمیستادیم تا راننده بیاد. یاکریما برا خودشون تو پیاده رو راه میرفتن. مامان گف: «وقتی راننده اومد بگو یه جا وایسه که سرویس بهداشتی داشته باشه.» نگام به یکی از یاکریما قفل شده بود. ب گردنش. گردنشون ی حالت خاصی داره. انگار سوراخ سوراخه. بچگی مث چی از این چیزایی ک سوراخ سوراخ بود فرار میکردم ولی الان با اینکه حتی یاد یه یاکریمی ک چن سال پیش دیدم و خشک شده بود و منم همش نگام به گردنش میوفتاد و یه جوری میشدم میوفتادم ولی سعی کردم برم نزدیکش تا دقیقا بفهمم چه خبره اونجاشون، ولی خب واینمیستاد. اخرم پر زد و رفت. نگام باش حرکت کرد و افتاد ب موتورا. گفتم: «اوووواَ اینا رو. چقد موتور.» مامان گف: «لابد برا مغازه داراس.» نگام بینشون میگشت. همشون قدیمی بودن. احتمالا صاحباشونم همینطور. جدا از اینکه صحنه همینجوری خشک و خالی هم باحال بود ولی جریان اینه که من عاشق موتورام. اول عاشق دوچرخم ولی چون دستم بهش نرسید هیچوقت با موتورمون دوست شدم و الان همینجوری هم راضیم چون خاطره هامو باش دوس دارم. و شاید یه باغ موتور مث این منو بیشتر خوشحال کنه و خستگیمو دربیاره تا یه باغ گل. گوشیمو اوردم بالا خواستم عکس بگیرم که نگام از تو قابش به گلی افتاد ک جلوی نزدیک ترین موتور بم گیر شده بود. یه گل پژمر، نه. دلم نمیخواد اینجوری توصیفش کنم. حتی دلم نمیخواد خیلی اب و تابش بدم. فقط میخوام بگم با این وجود دوس داشتمش و حتی از باغ موتورا بیشتر. البته وجودش میون اون همه آهن بود که باحال ترش کرده بود احتمالا و همینطور شاید اصلش ب خاطر داستانی که پشتش داشت و من خبر نداشتم وگرنه تنهایی یا اگر خیلی تمیز و اینا تو باغچه بود؟ نه فک نکنم. هممم شاید گل چیدن هم زیاد بد نیست. شاید حتی خود گله هم راضی باشه. به هرحال یه جهان گردی هم هس برا خودش. ینی واقعا دوس داشته همیشه بمونه یه جا؟ ینی دلش نمیخواسته بیاد اینجا؟ بعید میدونم... یکی از یاکریما پرکشید و حواسمو با خودش برد پی ساختمونی که چن بار دیده بودمش ولی دقیق نشده بودم بش. بالاش تابلو زده بود: «سرویس بهداشتی»



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۱
~ فو فا نو ~

چیزهایی در مورد آدم‌ها وجود داره که گاهی می‌تونیم بهشون توجه کنیم؛ مثلا اینکه اصرار نداشته باشیم دیگران رو حتما بریزیم تو قالب خودمون تا حاضر به مزه‌مزه کردنشون بشیم؛ شاید که تو قالبِ به ظاهر بی‌نمک خودشون هم بامزه باشن. همم؟

شاید که پشت پذیرش تو از آدم‌ها، ـ درست همون شکلی که هستن ـ دنیای جالبی وجود داشته باشه که تو ازش بی خبری؛ کسی چه می‌دونه.


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۲
~ فو فا نو ~

میخواهم پرده را کنار بزنم و حقیقت پشت آن را نشانتان دهم تا بفهمید که غاز همسایه همان مرغ خودمان است. چه بسا که جوجه اردک خوشگل هم باشد. ینی بزرگ که شد جای خوشگل زشت شد. و ما باید خوشحال باشیم از این حقیقت که ما فقط مرغیم و تنها کمبودمان این است که پر پرواز نداریم که آن هم با سیستممان رفع کردیمش. دارم از ابدارچی هایی که با لیسانس و فوق لیسانس تحویل جامعه دادیم حرف می زنم که همان طور که در فیلم های ایرانی مشاهده میکنید مدیر کلی هستند برای خودشان. و من با یک جمله، فقط یک جمله در آخر متن، نظرتان را عوض می کنم که آمریکا با آن همه دبدبه و کبکبه برعکس ما در اموزش و پرورش ملت خود مانده است. که نمی تواند استعداد ها را کشف و آن ها را بارور کند و از آن ها بچه بزایماند. باور ندارید؟ نمونه ای که من را مطمئن کرد به این باور را به شما هم نشان میدهم که باید اشک ها ریخت برای استعداد از دست رفته اش. آن مو قشنگ، آن کراوات دراز، آن ترامپی که استعداد کمدین شدنش از دست رفت به خاطر این سیستم غلط. پس خوشحال باشید که ترامپ ورود ایرانیان را به آن جا ممنوع کرد و این به ضرر خودشان شد که ما می توانیم استعدادهای شریفمان را جای فرستادن به آن جا همینجا خوب پرورش بدهیم و از آن ها جلو بزنیم.

و حال برای شادی استعداد سقط شده اش فاتحه ای بفرستید و بعدش بروید خانه هاتان چون متن باید بعد از دست رفته تمام می شد چون قول دادم تمام شود. مدیون هم هستید که فکر کنید از زیر حلوا دادن خواستم شانه خالی کنم!


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۸
~ فو فا نو ~

- بابام سوپرمنه! باحال نیست؟
- اره جون عمت.
- به ما چه.
- معلم گفته بود اسمتو بگو.
معلم در حال نگاه کردن به گوشی اش: ساکت. خب بشین.
پیش از این دردی که به خاطر کشیدن بیش از حد لب هایش به سمت چپ و راست داشت، برایش خوش حال کننده بود، ولی حالا احساس کرد دردش اذیتش می کنند. لبش به حالت معمول درآمد و نشست. از پنجره به بیرون خیره شد و فکر کرد شاید به خاطر معلم است که بچه ها ذوق نکردند؛ گذاشتند زنگ خانه که خورد بیایند و با او حرف بزنند. تا این فکر از ذهنش گذشت زنگ را زدند. قلبش را حس کرد که محکم تر تپید. بچه ها را در حال جمع کردن وسایلشان دید و طاقت نیاورد و چشم هایش را بست و سرش را رو به پایین خم کرد و تصمیم گرفت تا پنجاه بشمرد تا به خودش بقبولاند حواسش نیست و وقتی کسی به شانه اش می زند تا بگوید حالا این بابات چی کارا میکنه یا کجاس؟ میشه ببینمش؟ غافلگیر شود؛ ولی به بیست و پنج که رسید با خودش گفت شاید خجالتی است و بهتر است چشم هایم را باز کنم تا به دردسرش نندازم. و خب کسی ان جا نبود...
کیفش را برداشت و با سری خم کرده به طرف هایپرمارکت سوپرمن به راه افتاد. میخواست انرژی از دست رفته اش را بازیابی کند. به نزدیکی آن جا که رسید چند پسربچه را دید که پدرش را دوره کردند و یکی شان هم از او آویزان شده. دوباره لب هایش کش آمد و دوید و خودش را رساند به آن ها: باحاله نه؟ که بابام سوپرمنه.
- ریدی. سوپر من واقعی که نیست. سوپر من واقعی خارجیه. بابات فقط داره تبلیغ مغازه رو میکنه. انقد سوپرمن رو کوچیک نکنید.
بعد از گفتن این حرف از روی سوپرمن پایین پرید و خواست لگدی به او بزند که دختر، با اینکه می دانست پدرش سوپرمن است، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و ناگهانی پرید جلو؛ اما پدر پیش دستی کرد و پای پسرک را محکم گرفت و کمی فشار داد. پسرهای دیگر گارد گرفتند. ولش کرد. همه شان رفتند.
 دخترک دوباره سرش به زیر رفته بود و به کفش های قرمز پدرش نگاه می کرد. ارام گفت: بابا چرا بقیه خوشحال نمیشن که تو سوپرمنی؟ سوپرمن، سوپرمنه. فرقی نداره که...
پدر بغلش کرد و هیچ نگفت. دخترک هم دست هایش را دور پاهای پدرش حلقه کرد.
- بابا منم میخوام بزرگ که شدم سوپرمن شم؛ حتی اگر هیچکی فکر نکنه کارم باحاله.
پدرش را سفت تر بغل کرد.
- حتی اگر کسی براش باحال نباشه من همیشه خوشحالم که بابام سوپرمنه.
سوپرمن لبخندی زد که از زیر ماسک پیدا نبود.



+

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۴۹
~ فو فا نو ~

ورژن یک

فرد کوتاه قدی در جایی که همه جایش جز اطراف خودش روشن است دارد می دود. می دود و می دود تا به فردی که جلویش نشسته می رسد؛ می ایستد و دست هایش را روی زانویش می گذارد: تو... چجوری... با خودت... چیز سیاهی... نداری؟! کجا... رفتی که تونستی... از خودت... جداش کنی؟

+ من... ؟! نگاهی به خودش می اندازد: چون خودمو کشتم! منم مثل تو می خواستم اونو از خودم دور کنم؛ پس خودمو کشتم. برای همینم هست که اینجا سرگردون شدم و موندم و هیچ کسم نمی تونه ببینتم. فک میکردم لااقل الان جزئی از همون نوری میشم ک دوستش داشتم، ولی اصلا این حسو ندارم که جزوی از یه چیز باحال شدم و تکامل پیدا کردم. آه معلومه که ناپدید نمیشه، جدا نمیشه. فقط اگه نور خاموش شه ناپدید میشه. می بینی؟ نور جای خودش خیلیم خوبه ولی نه اونجوری که همه زندگیتو ول کنی و دنبالش بیوفتی. آه داشتم می گفتم. اره اگر فقط خودتو بکشی ناپدید میشه. البته ناپدید که نه. گمش میکنی. خودتو گم میکنی. اصلا هیچ توجه کردی درست حسابی بهش یا فقط تو فکر نوری بودی که نمیدونستی منبعش کجاس و اینکه تو هم باید مث اون شی؟

- توجه... نکردم. کلا سعی میکردم نگاش نکنم چون سیاه و وحشتناکه.

+ ولی ببین (دستانش را باز میکند و انگشت شصت دستانش را از کنار ب هم می چسباند و چهار انگشت دیگرش را تکان تکان می دهد) مثل پرنده نشد؟

با اکراه و چشمان تنگ شده نگاه می کند: بیشتر شبیه هشت پا یا عنکبوته!

- ای بابا. خب اره بدم نمیگی؛ ولی نگاه کن.

دستان فرد سایه دار را تنظیم می کند و صورتش را قبل از ممانعت کردن ان به طرف دیوار برمی گرداند و دستان او را تکان می دهد. بر روی دیوار پرنده ای بال می زند و می رود و با عنکبوتی در دهانش بر می گردد!

+ دوربین مخفیه؟

چشمانش را باز می کند و دست هایش را کنار هم در حالی که شصت هایش به هم چسبیده و عنکبوتی روی آن ها راه می رود پیدا می کند. دستانش را می برد بالا و فوتی به عنکبوت می کند تا از روی دستش به پایین بیافتد و نگاهی به سایه ی دست هایش روی دیوار که به خاطر نور چراغ خواب ایجاد شده می اندازد. فکر می کند فردا باید ادامه کارخانه هیولاها را ببینم تا بفهمم اخر ترس بچه ها از سایه ها و هیولاها به کجا می رسد... خمیازه ای می کشد و دوباره چشم هایش را می بندد.


ورژن دو


- خاله خاله بم بدو چجولی این چیز سیاهه رو فلالیش بدم دنبایم نیاد دیه؟

نگاهی به سایه اش می اندازم: چرا میترسی ازش؟

- دیشب ماما و بابا میگن سیاهیا بدن. سفیدیا خوبن. نمیشه سفید شه؟

+ دیوار رو به رو ببین.

دستانم را به حالت ضربدری روی هم میگذارم و شصت هایم را روی هم و چهار انگشت دیگر را تکان میدهم

- اوووو خاله پلنده.

+ اره پرنده. حالا دیدی بد نیست؟

- ولی سیاهه. کلاغه. کلاغ بده.

+ کلاغ بد نیست. چیزی که پرواز میکنه مگه میشه بد باشه؟ مگه عاشق هواپیما و بادبادک و این چیزا نیستی؟

همانجور که نشسته خودش را شل میکند و می اندازد روی زمین: خاله یادم میدی چجولی پلنده بسازم؟


به یاد قدیما



پ.ن: بالاخره ^-_-^


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۵۹
~ فو فا نو ~