• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

پرنده دوس داشت رو زمین زندگی کنه ولی نه اینجوری که از درد مجبور شه روی زمین باشه. فکر نمیکرد پریدن از روی درخت اینجوریش کنه. فکر کرد شاید ادم شه... یه دخترکی که سوت زنان داش از اونجا رد میشد پرنده رو دید و رفت کنارش و دولا شد و نگاش کرد و گفت تو دیگه چته؟ تو که با پرهات باید بتونی از همه چی راحت فرار کنی و ازاد باشی چرا زدی خودتو این شکلی کردی؟ بلند شد بره ولی پشیمون شد، برگشت و برش داشت و با خودش به خونش برد و براش جای گرم درست کرد و گذاشتش اون رو و دستاشو گذاشت زیر چونه اش و بش خیره شد. پرنده هم همینجور که نفس نفس میزد نگاش میکرد. دخترک هم نگاش میکرد. دخترک انگشت اشاره دست راستشو اروم رو سر پرنده کشید. پرنده پلک زد و یه قطره اب از چشماش افتاد و دیگه پلک نزد. دختر پلک زد و یه قطره اب از چشماش افتاد و دیگه پلک نزد. اشک هاشون با هم قاطی شد و هر دوشون روی زمین افتادن. چن دقیقه بعد هر دوشون از جاشون بلند شدن. دخترک به پرنده اشاره کرد و صداهایی از دهانش دراومد که برایش مفهوم نبود. سرشو زیر انداخت و به دست و پاهاش نگاه کرد. پرنده هم به بالهاش نگاه کرد. سالم شده بودن. سرشون رو بالا اوردن و به همدیگر نگاه کردند و پرنده با پا و دخترک با پر با عجله به سمت در خروجی رفتن و از خونه بیرون زدن و دور خودشون شروع به چرخیدن و خندیدن  و سوت زدن کردن. بعد پرنده دوید و دوید. دخترک پر زد و پر زد. بی هدف. پرنده میخندید. دخترک سوت میزد. پرنده افتاد. خندید و بلند شد. دخترک اسمونو میشکافت و بالا و بالا تر میرف‌‌. پرنده همونطور که میدوید به سمت دریاچه رفت و خودشو توی اون انداخت. غروب بود. طرح خورشید روی تن زیر ابش افتاده بود. دست و پا میزد و میخندید. در حال غرق شدن بود و میخندید. دستاش رو نیم دایره ای کرد و با خودش فکر کرد بالاخره بغلت کردم. دخترک انقد بالا رفته بود که دیگه نا نداش ولی بازم سوت میزد. تعادلشو از دست داد و افتاد ولی موقع سقوط بازم داش سوت میزد‌. بال هاش نیم دایره ای بود و با خودش فکر میکرد بالاخره بغلت کردم. دخترک روی دستای پرنده که توی اب اروم گرفته بود افتاد. این دفعه چشم هاشون با لبخند بسته شده بود.

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۵۶
~ فو فا نو ~

شبپا روزا پا نداره و مجبوره یه گوشه بشینه فقط. شب پا نمیدونه دوس داره بره اونجا که همش شبه تا بتونه همیشه راه بره یا نه، اخه اینکه همیشه رویات در دسترست باشه هم ترسناکه.

شبپا کاملا سیاهه و لباسای سیاه میپوشه، شب پا با شب یکیه، شب پا خود سایه اس و نیس، شب پا انسانه و نیس، شب پا با وجود علاقش به سیاه و آسمونِ شب ولی سفیدهای وسط سیاهیا خیلی چشمشو میگیرن. شب پا یه شبیه ساز نفس های زمستونی داره که سفیده و اتیشش میزنه و سرش قرمز میشه و نفس ها ازش میره بیرون و با اون با ماه حرف میزنه. شب پا اهل اینجا نیست و خودش اینو نمیدونه، نمیدونه حتی این نفس هاش برای حرف زدن با ماه و رفیقاشه و یه کار غریزیه به نوعی براش. شب پا حتی نمیدونه رفیقاش مردن. شبپا تو نفس هایی که سمت ماه میفرسته خاطراتی از گذشتشو میبینه و این جوری کم کم شخصیتش برمیگرده. جای هرخاطره رو سیاهیاش سفیدی کوچیکی میشه. شب پا یه روز که از خودش پُر شد و سفید، ستاره میشه، میره و دیگه برنمیگرده، مث دوستاش.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۴۶
~ فو فا نو ~