• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

همیشه دنبال کسایی که میخواستن خودکشی کنن میگشت. بهشون میگفت که خودتون رو نکشین، گناهه، میرین جهنم. بذارین من بکشمتون! از عده ای که داشتن پول میگرفت و از عده ای که نداشتن نه. عوضش میگف بذارین بغلتون کنم. اونایی که محرم بودن که هیچی. ولی حتی نامحرمام به رو خودشون نمیوردن که چرا خودکشی عب داره و بغل نه. انگار همه اون بغل رو میخواستن و دیگه چیزی براشون جز اون مهم نبود. ولی خودکشی رو نمیخواستن چون سخت بود و حس بدی میداد. یا شاید چون فقط میخواستن یکی کنارشون باشه. اون به کشتن ادامه داد. با یه پالتوی سیاه. بهش میگفتن عزراییل. اون عزراییلی نبود که خدا فرستاده باشتش. اون عزراییلی بود که مردم ساخته بودنش. سازندش مرده بود ولی هنوز به کارش ادامه میداد. ادامه میداد. ادامه میداد. و دیگه کسی نمونده بود. کسی هیچوقت ندونس اون یه رباته. دستش رو برد سمت گردنش. کسی نیومد بگه کارت گناهه. کسی بغلش نکرد. اون یه ربات بود. اون روغن از چشماش ریخت و با خودش گفت کاش گذاشته بودم برن جهنم. شاید اگر جای خاک میرفتن جهنم بازم میتونستن برگردن.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۰۵:۱۲
~ فو فا نو ~

پدر و مادرش رفته بودند مکه تا شفایش را ایندفعه مستقیما از خود خدا بخواهند؛ او خانه مانده بود و مادرش به خاله اش سپرده بود مواظبش باشد. خاله که فکر می کرد او خواب است رفته بود خرید کند.

زیر چشم هایش سیاه بود. به زحمت بلند شد و کپسول گاز هلیوم را اورد و یک عالم بادکنک را از زیر تختش بیرون اورد و با گاز هلیوم پر کرد و ان ها را به موهایش گره زد. کلید پشت بام را برداشت و لنگ لنگان به ان جا رفت. باد می وزید. به لبه پشت بام رسید. کاغذی از جیبش دراورد و چیزی رویش نوشت، با ان یک هواپیمای کاغذی ساخت و به سمت ساختمان روبرویی پروازش داد. رفت جلوتر، دست هایش را باز کرد و... سقوط. دست هایش در هوا اینور ان ور می رفتند و میخندید. میخندید که به زمین خورد.

مردم یکی یکی سرو کله شان پیدا شد. زیر پایشان قرمز شده بود. بوی گاز و پلاستیک و خون می امد. صدای خانمی از میان جمعیت بلند شد: این همان دختری نیست که تا همین چند سال پیش همش تو کوچه ها می دوید و پر سرو صدا می خندید و بادکنک به موهایش گره میزد و با قیچی موهایش را میبرید و می داد به ملت؟ دیگری گفت: چرا چرا خودشه و با دستشان جلوی دهانشان را گرفتند. یکی میگفت: از اول خل بود بابا. یکی هم میان ان هیاهو کاغذی دستش بود و به سرعت داشت نزدیک دختر میشد. کسی هم می گفت: چیزی بیاورید موهایش را بپوشانیم. زشت است. کسی که نزدیک دختر شده بود قیچی ای از جیبش دراورد و داشت موهای دختر را می برید که مردم حواسشان به او جمع شد و گفتند: چیکار میکنی مرتیکه؟ دست نزن بش. نباید تا پلیس و امبولانس نیومده دست بزنیم. نامحرمه و... مرد گوش نداد و به کارش ادامه داد. مردم جلو رفتند و او را گرفتند. تقلایی نکرد. کارش انجام شده بود. بادکنک ها همراه با موهای دختر داشتند به اسمان میرفتند و اشک های پسر، به زمین...
روی کاغذ نوشته شده بود: میخوام برم اسمون...
 

پ.ن: Yay. بالاخره نوشتم و فرستادم -__-

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۵۳
~ فو فا نو ~