• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

مرد کفِ دستانش را به گوش‌هایش چسبانده بود و آرنجش را به میز و داشت گوش‌هایش را با دستانش فشار می‌داد. باورش نمیشد اخراجش کرده باشند! نمیدانست چه کند؛ نمیدانست جواب نامزدش را چه بگوید که منتظر اوست تا بروند حلقه بخرند.

فشاری را روی آرنج دست هایش حس کرد. سرش را بلند کرد و آبدارچی ناشنوای دفتر را دید که داشت دستانش را هل می‌داد تا بتواند میز را تمیز کند. انگار همه داشتند بیرونش می‌کردند. از جایش بلند شد و کتش را که روی صندلی انداخته بود محکم کشید. درز کتش کمی پاره شد. زیر لب لعنتی فرستاد و کیفش را از روی زمین برداشت و پرونده های روی میزش را با یک حرکت دست هل داد و در کیفش چپاند. سرش را بلند کرد و به همکارانش نگاه کرد. داشتند تماشایش می‌کردند ولی تا نگاه او را دیدند سرشان را چرخاندند و خودشان را سرگرم کاری دیگر کردند. سرش را زیر انداخت و از جلوی آن‌ها گذشت و به در خروج و در عین حال ورود رسید. کسی یواش گفت: «موفق باشی.» برگشت و به سقف نگاه کرد و فکر کرد پس هنوز هم از کنار مهتابی سمت راست تا چپ، یا شاید هم چپ به راست، همان ترک و دره ی عمیقی که روز اولی که این‌جا آمد دید، پابرجاست. نگاهش را از سقف گرفت و از در خارج شد و آن را بست. صدایی شنید: «برای چی درو بستی خل و چل!؟» محل نداد و پا تند کرد و از سالن بزرگ آن‌جا و راهرو گذشت و بیرون رفت.

به سمت آسانسور رفت و دکمه آن را زد ولی بالا نیامد. چندبار دیگر هم پشت سر هم زد ولی خبری نبود. زیر لب گفت: «گه بگیرن این شانسو که از همه جا می‌باره.» و لگدی به آن زد. کسی از کنارش رد شد و چپ‌چپ نگاهش کرد. خشکش زد. چشمانش روی نقطه ای که رهگذر را دید، مانده بود. پایش کمی درد گرفته بود. چند قطره عرق از صورتش به پایین افتادند. رهگذر دیگر نبود ولی چشم های او آن‌جا مانده بود. کسی دیگر امد و گفت: «آقا برید کنار مردم میخوان رد شن.» به خودش آمد. به شخصی که این حرف را زد نگاه نکرد. فقط ناخواسته کفش و پاهایی را دور و برش دید و حدس زد نزدیک ترین پا، او بوده. چیزی نگفت. با همان سر زیر افتاده و با عجله به سمت راه پله رفت و شروع به تند تند از آن ها پایین رفتن کرد. اولین بارش بود از این راه استفاده می کرد. حدودا دو طبقه را پایین رفته بود که احساس کرد از تند تند پایین رفتن از پله ها خوشش آمده. سرعتش را بیشتر کرد و لبخند نیم بندی زد. به طبقه دوم که رسید کفشش لیز خورد و افتاد. فریاد زد: «گه توش.» از ترس اینکه گیر بیفتد سریع بلند شد و با عجله طبقه اخر را هم پایین رفت. به در اصلی و مرز جدا کننده ساختمان با باقی دنیا که رسید، تعلل کرد. داشت می‌رفت در ذهنیاتش غرق شود که مرد قوی هیکلی از کنارش رد شد و به او تنه زد. تعادلش را از دست داد و یکی از پاهایش از در گذشت. از ذهنش گذشت: «ریدم به این زندگی که همه چیزشو دیگران برات تصمیم می‌گیرن. می‌خواستم لااقل این خودم باشم که کامل تصمیم می‌گیرم کی میرم بیرون؛ که گند زدن توش.» این دفعه بدون فکر آن یکی پایش را هم از در ساختمان بیرون گذاشت و برگشت و چند قدم عقب عقب رفت و سرش را بالا اورد و به ساختمان نگاه کرد. پوزخندی زد و برگشت.

حس کرد انرژی اش تمام شده. تقریبا خودش را انداخت روی پاهایش و سرش را به طرف پایین خم‌کرد و دستانش را هم روی سرش گذاشت. انگار که می‌خواست از کتک خوردن در امان باشد. مغزش خالی شده بود. چند دقیقه ای همانطور بود که ناگهان فشار دستی کوچک را روی کمرش حس کرد و پشت بندش هم حس کرد چیزی به سرش برخورد کرده. و دوباره. سرش را بالا آورد و دو پسربچه کیف به دوش را دید که داشتند می‌دویدند. حدس زد از رویش پریده اند. مثل بازی ای که بچگی با پسران هم محل می‌کردند؛ و آخر سر چون یکی دو نفر با صورت به زمین افتادند، والدینشان از انجام این بازی ممنوعشان کردند و پس از آن جمعشان آب رفت و کوچک و کوچک تر و در نهایت هیچ شد.

یکی از آن‌ها برگشت و به روی مرد خندید. یکی از دندان هایش افتاده بود. حین خنده چشم هایش باریک شده بود. مرد محو آن ها شده بود. بلند شد و پا تند کرد و دنبالشان راه افتاد. کیفش از دستش سر خورد و روی زمین افتاد. برگشت و رفت پشت کیف ایستاد. از روی آن پرید و به سرعت دوید تا از بچه ها جا نماند. نزدیکی هایشان که رسید سرعتش را کم کرد و نگاهی به اطراف انداخت. مغازه ی جواهرفروشی باعث شد چند ثانیه خشکش بزند. ساعتش را نگاه کرد. تقریبا موعد قرارش با نامزدش بود. به راهش ادامه داد. پسرها پریدند توی چاله ی آبی که جلویشان بود. روی شلوارشان آب پاشید. به هم فحش دادند و خندیدند و به راهشان ادامه دادند. مرد به چاله رسید و به آب درون آن نگاه کرد. آسمان و ابرها و خودش در آن با کمی تلاطم پیدا بودند. همیشه در باران باید چتر به دست می‌بودند و از جاهای امن و بدون آب راه می رفتند تا مبادا کثیف شوند. غرق آسمان توی آب شده بود و داشت فکر می‌کرد دیگر به خانه نرود که صدای بلندی او را به خود آورد. پسرها روی پاکت های شیر پریده بودند و آن‌ها را ترکانده بودند. به آن‌جا که رسید با پایش شیر ها را کنار زد و روی پاکت را خواند: آفرین برشَما صدآفرین بر شُما. و عکس گوسفندی فانتزی و کوله به دوش در کنارش. از این شیرها حالش بد میشد ولی اجبارش می‌کردند که آن را بخورد. از روی راه شیری گذشت. پسرها پا تند کردند؛ مرد هم. داخل کوچه‌ای شدند و رفتند سراغ سطل آشغال بزرگی که جلویشان بود. پسری که بهش خندیده بود، رفته بود جلو و سرش را کرده بود داخل سطل آشغال. از آن زاویه مثل این میماند که پسرک سری نداشته باشد. پسرک کره ی زمینی را از داخل سطل آشغال درآورد. مرد خنده‌اش گرفت. حالا مثل این میماند که کره زمین سر پسرک باشد. پسرک کره را روی زمین انداخت و خواست با رفیقش با آن بازی کنند که حواسش به گربه ای در آن حوالی پرت شد. با دوستش به هم نگاه کردند و سرشان را تکان دادند و پریدند و گربه را گرفتند. گربه غرغر کرد و می‌خواست پنجول بکشد؛ ولش کردند در سطل آشغال. برگشتند که سراغ کره زمین بروند؛ مرد را دیدند که بالای آن ایستاده. مرد از روی کره پرید. به هم نگاه کردند. پسرکی که به روی مرد خندیده بود، گفت: «آهای، داری چیکار می کنی؟» مرد گفت: «منم بازی میدین؟»

پسرک خندید. چشم هایش باریک شد و جای خالی دندان شیری اش پیدا شد: «باشه.»

زنی از ناکجاآباد پیدایش شد و غرید: «باز شما دوتا دارید چه غلطی می‌کنید؟» بچه ها و مرد همان‌جور که به کره زمین لگد میزدند و آن را با خودشان می‌بردند، دویدند و فرار کردند.


پ.ن: مثلا سعی کردم داور پسند و اینام باشه و عجیب غریب نشه ولی حتی جزو صد نفر برترم نشد :| ده نفر برتر که پیش کش حالا :/ ولی صدتا نشدن زور داره. اصن دیگه هیچ مسابقه ای شرکت نمیکنم. لیاقت ندارن😢


پ.پ.ن: دوتا کامنت هس که در اسرع وقت جواب میدم و ممنونتونم. فعلا یکم رفرش شم، بعدا میام

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۷ ، ۰۱:۰۱
~ فو فا نو ~
شخصیتم درحال تغییره.من یه موجود دگردیسی کنندم ک قبلا پافشاری داش رو یه سری چیزا خیلی.که میخواس خودش بمونه.که الان ب خودش فک کرد و وحشت کرد یه لحظه که کو اون پافشاری؟کو اون من قدیم؟لااقل کو دست نوشته و یادگاری ای از اون من ک بتونم ب یاد بیارم کی بودم و چی شدم.که قضیه چیه اصلا و من کیم و اینجا کجاست؟خوش به حال هالی هیمنه با هزاره هاش که الان نشونی داره ازخودش.ادرس من؟افتاده تو دریا.رفتم ورش دارم دیدم رو اب شناور شدنم بد نیس.باحاله و کار راه انداز.یادم رف ادرسی بوده.فقط رفتم و رفتم.فقط میرم و میرم.دیگه نمیخوام سرمو کنم زیر اب ک راحت شم و هی دنبال ادرس باشم و بش پافشاری کنم.میرم تا برسم.برسم به کجا؟هممم. خب غرق میشم!غرق میشم تا بخار شم،نکه به ادرس برسم باش.غرق میشم تابخار شم و برم بالاو برا خودم اونجا حال کنم و برفی که کسی تا حالا ندیده بخورم.غرق پایین میشم تا بتونم پایینو از اون بالا جوره دیگه ای ببینم.غرق میشم تا برم و برگردم و ایندفعه جور دیگه و جای دیگه ای باشم.غم انگیزه که دیگه به خاطر خود غرق شدن غرق نمیشم که دیگه نمیخوام دریا باشم با اینکه هنوز دوسش دارم ولی...هم ولی چی؟سرنوشتمه؟نه بدم میاد :/ ولی...همممم همینم که هستم؟بیا بخندیم؟همممم ولی...حال میده،هووم؟:)) ها حال میده. دوس دارم اینم و قبولش دارم :)
شاعر میگه:
ساکاساما نی ناته / کیمی نو کوتو ساگاشیته
ایتسوماده مو بوکورا وا / تادوریتسوکنایی ماما
هاشی نو شیتا نی تاته / ناگاررو یوزونی اته
ایتسو ماده مو بوکورا وا / سونوکوتاعه ساگاشیته
۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۷ ، ۰۵:۰۹
~ فو فا نو ~
پا نداشتم. ینی داشتم ولی ول بود. هر کار میکردم نمیشد روش وایسم. سعی کردم با دستام راه برم. نشد. میوفتادم. تو خونه میشستم رو سینی و مث قایق با دستام رو فرش پارو میزدم و میرفتم اینور اونور و دسشویی و حمومم که بقیه میبردنم. از ویلچر بدم میومد. البته پول گرفتنشم نداشتیم. بزرگ تر که شدم ولی پولش جمع شد و برام گرفتن. ازین کنترلیا. یدفعه گذاشتم از خونه باش رفتم بیرون. با سرعت میرفتم. باحال بود. انگار سوار ماشین بودم. یهو نگام به پام افتاد. دلم دوچرخه خواس. دویدن خواست. جلومو ندیدم. پله های پارک بود و ارتفاع نسبتا زیاد. رفتم تو هوا. اون موقع رو هیچ وقت یادم نمیره. حس تو هوا بودن خیلی باحال بود و بعدش شپرق رفتم تو حوض پارک. بعد اون موقع نشستم یه جا فقط طرح کشیدم. طرح بال. هر وقت میشد میساختمشون و میرفتم پارک و امتحان میکردمشون و شکست میخوردم. شکست، شکست. حالا سی سالمه. سرطان گرفتم و دیر فهمیدیم. اخرین امتحان پروازمه. و حالا از من فقط یه ویلچر مونده و تیتری تو روزنامه ها: فلج ها پا ندارند، بلکه بال دارند

پ.ن: میدونم خوب نی ولی ایده رو دوس داشتم بگم :|
۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۰۳:۲۸
~ فو فا نو ~

آب عاشق اتیش شد. قایم شد پشت یه درخت و در فرصت مناسب از پشت پرید بغلش کرد. دید جای اتیش هوا تو بغلشه. پرید عقب و دستاشو انداخت پایین گف تو اینجا چیکار میکنی؟ من اتیشو بغل کرده بودم. اتیش کو؟

باد غمگین نگاهش کرد. لبخند زد و گف: مگه نمیدونی؟ اتیش هرکی رو بغل کنه اون جزوی ازش میشه، ولی تنها کسی که میتونست اتیشو جزوی از خودش کنه حین بغل کردن، تو بودی. اتیش ناراحت بود. خسته بود از گنده و گنده تر شدن. یه وقتایی میرف لب رودخونه و زل میزد به اون. دلش میخواس شنا کنه و جزوی از جهان دیگه ای شه. و الان تو هم ابی و هم اتیش؛ ارزوشو براورده کردی.

بعد از این اتیش نگاهی به خودش کرد، اب رو بغل کرد و به سمت دریا به راه افتاد.

۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۷ ، ۰۱:۱۷
~ فو فا نو ~

همین الان دلم میخواد یک بادبادک فوفانو سازو به یک بادکنک با نفسم پر شده رو به هم ببیندم و بعدش همونا رو به چندتا بادکنک با گاز هلیم پر شده و بفرستمشون بالا و بعد نخ بادبادکو قیچی کنم :)


۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۷ ، ۰۳:۴۳
~ فو فا نو ~

اتفاق اتفاق اتفاق. من تشنه اتفاقم. چه خوب و چه بد. چه دوس داشتنی و چه متنفر باشم ازش. ینی یک چیزی باشه ک توجهمو جلب کنه و اگر بد هم باشه بدرک چون خوبش میکنم. در کل جوری باشه که بی تفاوت نباشم یا واقعا دیگه نفرت برانگیز باشه در حد نمیدونم چی. خلاصه من تشنه اتفاق ها و حس ها و تجربه هایی که بم میدنم. گشنه ی واکنش هایی که به کنش هام داده میشه و وقتی اونی ک باید نیس بد تو ذوقم میخوره. نمیخوام نیلوفر مرداب باشم. میخوام خودمو تو گل بپلکونُم به قول اون اهنگه و بعدش بپرم برم مث تارزان از روی درختا اینور اونور و کسی دیدم فک کنه اوووو این موجود قهوه ای چیه وسط این زندگی روتین بی مزه؟ حبیب تویی؟  و من بگم حبیب که هستم ولی حبیب نیستم :دی (عرض ارادتی بود به این کاراکتر احمق ساده بامزه دوست داشتنی) بعد بپرم پایین یهو یه اهنگ پخش شه با هم برقصیم و بقیه هم اضاف شن بمون یکی یکی :دی البته ازون قهوه ایای دیگه خوردم :دی هیچوقت همچین فانتزی ای نداشتم اخه و الان یهو اومد :دی فانتزی اصلیم اینه دنیای جالبی داشته باشم یا بسازم که توش دلم نمیخواد مرکز توجه باشم هم ک درسته فانتزی قبلی هم جزو این علایق میشه ولی خب چون مرکز داستانه کاراکترم خیلی مورد علاقم نیس. در کل هم خل بازی دوس دارم هم دانشمند بازی و چیزای قشنگم ک دوس دارم دیگه. و دیگه هیچی دیگه. فقط خواستم بگم کاش زندگیم واقعا جالب و جالب و جالب تر شه تا بخوام مرگم عقب تر بیوفته و به مرگ تو حال فعلیم راضی نباشم. آی کائنات بیشتر بم واکنش بده. درسته استرسای پدر بدن درآرمم دوس دارم ولی دیگه هردوشو مدنظر قرار بده نه فقط بدا رو دیگه. قربون دستت که انقد بلنده که به همه میرسه که اخ یادش بخیر یک زمانی دوس داشتم دستای درختی ای به این بلندی داشته باشم ولی سخن کوتاه کنم که زیاد حس حرف زدن نیست تو این پست بیشتر این، چون اگر ادامه بدم زیادی تر اینی که هس قاطی پاطی میشه. قربونم بری :دی فعلا خدا حافظت

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۷ ، ۱۸:۳۳
~ فو فا نو ~