• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

عروسک را از میان آشغال ها برداشت و دستی بر پیراهن گلدار و موهایش کشید تا گرد و خاک و چیزهای احتمالی که بهش چسبیده اند از آن جدا شوند. چراغ قوه را رویش انداخت. چشم های طلاییش در نور چراغ قوه می درخشیدند و تکه موزی به لپ هایش چسبیده بود. به نظر چندان در پاک کردنش موفق نشده بود. چند ثانیه نگاهش کرد. موز را به کناری انداخت و بلندش کرد و زیر بغلش زد و به سمت مغازه عروسک فروشی که در آن حوالی بود به راه افتاد. نور چراغ قوه را روی ویترین انداخت و محو تماشای بزرگ ترین عروسک آن جا شد. عروسکِ دختری بود با موهای بلند طلایی و پیراهن سیاه و چشم های آبی که تازه به ویترین منتقل شده بود. زیر لب گفت: ماما. صدای خش خشی شنید و پشت بندش: کی اونجاس؟
سمت راستش شروع به تاریک و روشن شدن کرد. چشم راستش شروع به تندتند پلک زدن و قلبش شروع به تند تند زدن کرده بودند. چراغ قوه را همان جا انداخت و عروسک را محکم زیر بغلش گرفت و شروع به دویدن کرد. نور چراغ قوه همراه با صدایی از پشتش بهش می رسید که می گفت: آهای پیرمرد وایسا. عینکش افتاد. اهمیت نداد و به دویدن ادامه داد. به خانه که رسید دور زد تا از دیوار کلبه بالا برود و از پنجره وارد اتاقش شود که سنگی را که پیش از این آن جا ندیده بود آن اطراف دید. جلو رفت و بهش نگاه کرد. روی آن نوشته شده بود آیزاک. 1940-1926 زیر لب گفت: ماما چرا؟ من که هنوز زندم؟
خاک های زیر صورتش داشتند گِل میشدند. به زمین افتاد و مثل جنینی در خود جمع شد و عروسک را محکم در بغل گرفت و به گریه ادامه داد؛ که سایه ای را روی خودش و زمین دید. از جا پرید و عروسک پیراهن مشکی را در قالب انسانی دید. مادرش بود. چشمش و قلبش دوباره شروع به زدن کردند. مادرش به عروسک توی بغلش نگاهی کرد و گفت: بیا تو شام یخ کرد. و به داخل خانه رفت و در را نیمه باز گذاشت.
چشمش بدتر از قبل میزد. فلز های کوچکش را از جیبش دراورد و شروع به خراش دادنشان به هم کرد تا با صدای برخوردشان با هم ارام شود و استرسش را با آن خالی کند. مادر داد زد: تن لشتو جمع کن بیار تو دیگه. فلزها را در جیبش انداخت و ارام از جا بلند شد. اشک ها روی صورتش خشک شده بودند. از لای در خزید تو و در را بست و به سمت میز غذا خوری رفت و روبروی مادر نشست. مادر گفت: نکنه دوست داری شام فردا شبمون مثل چند سال پیش سوپ انگشت کوچیکه و انگشت کناریش باشه؟ اوه البته ایندفعه دست چپت میشه پس اونقد شبیه نمیشه و بعد خندید. وسط خنده اخم هایش در هم رفت و ادامه داد: در ضمن اون عروسک کثیفم بنداز اونور. اشتهام کور شد ایزاک. ایزاک عروسک را به زیر میز هل داد و همانطور که سرش زیر میز بود گفت ببخشید و قطره اشکی از چشم راستش چکید. مادر گفت: شوخی کردم پسر. بیا بالا شامتو بخور. اگر می بینی من برا بیرون رفتنت سخت می گیرم برا اینه که می ترسم. از مردم و اون... اون... و شروع کرد به جیغ زدن و سرش را با دستانش فشار دادن. ایزاک مردد بلند شد و جلو رفت دستانش را دراز کرد تا سرش را در بغل بگیرد ولی مادر دستانش را محکم پس زد و با چشمانی آتشین نگاهش کرد و در چند ثانیه آب جای اتش ها را گرفت و شروع به هق هق کرد و گفت: همش از تو شروع شد. این همه بدبختی داریم. اون عروسکا چیه تو اتاقت؟ پس هر شب وقتی من خوابم میری بیرون دزدی؟ اگه تو نبودی... آخه چی شد که یهو روانی شد و به تو حمله کرد؟ من که با وجود ظاهرت بات کنار اومدم ولی بازم از وقتی اومدی پشت سر هم نکبت زدی به زندگیم. در همان زمان ایزاک بر زمین افتاده بود و گریه می کرد و میان کلام مادر پشت سر هم می گفت: چرا نفهمیدی عینکم نیست؟
مادر ساکت شد و ناگهان سرش را بلند کرد و دستانش را جلو برد و دور گلوی ایزاک حلقه کرد و گفت: اگر تو نباشی... موهات نباشن... اره حتما به خاطر این بود که بابات انگشتتو برید. تو نفرین شده ای. مردم می گفتن ولی باورم نمیشد. ورداشتم آوردمت تو این گه دونی که بتونیم زندگی کنیم و آخرش این شد. در همین زمان آیزاک که سمت راستش از چند لحظه قبل شروع به تند تند روشن و خاموش شدن کرده بود داد زد: خودمم بریدم، خودم بریدم، خودم بریییییدم و انداختم تقصیر بابا. دستانش را بالا برد و گلوی مادرش را گرفت و فشار داد. دستان مادر شل شد و قطره ای از چشمش چکید. مقاومتی نکرد. ایزاک ولی در حال خودش نبود. فشار می داد و می گفت خودم بریدم. فشار می داد و میگفت اره همش کار خودم بود. فشار میداد و میگفت همشونو من کشتم. انقد فشار داد تا تیک چشم هایش خوابید. به مادرش نگاه کرد که دهانش باز بود و از آن کف بیرون زده بود و گردنش کبود بود و چشمانش در آب فرو رفته بودند. گردنش را ول کرد. مادر روی صندلی افتاد و نیمه ی بالای بدنش به سمت پایین خم شد. ایزاک آرام آرام عقب رفت و شروع به دویدن کرد و از خانه بیرون زد. نگاهش به سنگ قبر برادرش افتاد که همراه با مادر در حیاط خانه خاک کرده بودند. کاغذی روی سنگ زده بودند و نوشته بودند 1939-1937 ایوان.
چرا خفه نمیشی؟ چرا هنوز میگی مامان؟ چرا می خواستی جای منو بگیری؟ خفه شو کثافت. خفه شووووو. چاقو در گلوی پسرک بود و ایزاک گفته بود کار پدر است که دوباره برگشته و این کار را کرده. از پارسال و بعد از مردن برادرش در اتاقش زندانی شده بود و فقط برای شام پایین می آمد. از آن موقع نصف شب ها به دنبال عروسک ها به نزدیک ترین شهر به خانه شان می رفت.
چشمش نمیزد. گفت: لعنت به بابام. لعنت به تو. لعنت به بابات که وقت مامان داش مال من میشد یهو سرو کلتون پیدا شد. شماها بودین که ماما رو از من گرفتین. جلو رفت و به سنگ قبر که در واقع سنگی متوسط بود و از و همراه با مادرش از دور و بر خانه پیدا کرده بودند لگد زد و از شدت دردت پایش به زمین افتاد. سرش را بالا اورد و به سنگ نگاه کرد. بی اهمیت به درد پایش از جا پرید و آن را برداشت و دوید. دوید و دوید. به مغازه عروسک فروشی که رسید سنگ را به شیشه پرت کرد و به جلو رفت. به شیشه ها گیر کرد و خون از بدنش روان شد ولی متوقف نشد و جلو رفت و عروسک را بغل کرد. مرد دوباره پیدایش شد و گفت: چه غلطی داری میکنی؟ ایزاک گفت: ماما رو برای اولین بار بغل کردم و خندید. ادامه داد: ببین، ببین ماما بغلم کرده. مرد گفت: مثکه پیرمرد نیستی. پیرزنی با اون صدات. و زیر لب گفت: آخه چرا یه بچه باس موهاش سفید باشه؟ در ادامه بلندتر گفت: وقتی انداختمت زندان میفهمی. ایزاک گفت: دیگه هیچکی نمیتونه منو ماما رو جدا کنه و بلندتر خندید. خون ها از روی پیشانیش به درون دهانش رفتند و دندان هایش را قرمز کردند. مرد ترسیده بود. گفت: الان میرم بقیه رو خبر میکنم و دوید و دور شد. ایزاک می خندید.


پ.ن: مثلا در ژانر ترسناک :دی برای مسابقه داستان نویسی پنج زندگی

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۲:۲۶
~ فو فا نو ~



به پسربچه ای نگاه می کند که با زانوهایش بر روی زمین افتاده و مادرش را صدا میکند و گریه میکند. به مردمی نگاه میکند که تند تند اینور و انور میروند. بر سر خود میزنند. زجه میزنند. ناله میکنند. اسم کسی را صدا می کنند. تمام این صحنه های تند تند از جلوی دیدگانش می گذرد. ناگهان همه جا ساکت می شود و همه حرکاتشان کند می شود. بلند می شود و چشم هایش را می بندد و به نرمی دستانش را تکان میدهد و دور خودش می چرخد و می رقصد و به جلو می رود و به همان شکل وارد اتاق بیماران می شود و آن ها را از تختشان بلند می کند و به رقص وا می دارد. به لبخند وا می دارد. چشمانش بسته است، می گویند زندگی اش نباتیست و حرکت نمی کند ولی لبخند به لب دارد. پاهایش شکسته است ولی میخندد. دست هایش... سرش... همگی میخندد. میخندد و میچرخند. می چرخند و می چرخند.
خوب شده. وای معجزه اس. خوب شده. خوب شده. خوب شده... از هر طرف این صداها درون بیمارستان می پیچند. از دهان همراهان بیمارها. دکترها و پرستارها. پسربچه اشک هایش روی صوورتش خشک شده و حواسش به بیرون پنجره است و بلند به مادرش که از کما نجات یافته می گوید بیایید و اولین برگ های پاییزی درخت جلوی پنجره را ببیند. [شخصی که با بیمارها می رقصید] بر روی زمین خوابیده و به پسر بچه نگاه می کند و لبخند بر لبانش است که چشم هایش بسته میشود؛ برگ های درخت بر روی زمین می افتند.


+ غرق شده در آهنگ های رادیو بلاگیها

++ کی رو دعوت کنم خب؟ :/


۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۳:۱۷
~ فو فا نو ~