• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

یهو پیچید جلوم. خیره نگام میکرد. بدون هیچ حرفی. موندم چرا با این گوش های تیزی که دارم صدای پاهاش رو نشنیدم و نفهمیدم که دنبالم بوده.  سرفه کردم که صدام صاف شه ولی بازم چیزی که از گلوم اومد بیرون آروم و لرزون بود: ببخشید من که عذرخواهی کرده بودم! پس چرا...
گفت: چون... چون یه جوریم. اینجام که سرت خورد توش انگار... اصلا یه جوریه که انگار دیگه نمیتونم برم کارمو انجام بدم.
گیج نگاش کردمو گفتم: نمیفهمم...
اومد جلو. رفتم عقب. گفت: نترس می خوام فقط تو موهاتو ببینم. میبینی که وزوزه مثل سیم ظرف شویی که میتونه چیزا رو به خودش بگیره و از اونور پر تونل و چاه و این چیز میزاس. ممکنه... ممکنه... صداش رو اورد پایین و آروم گفت: قلبم حین خوردن به سرت گیر کرده باشه به موهات و تو چاهت افتاده باشه. عصبی خندیدم و گفتم: شوخی می کنی؟ مگه میشه اخه؟
گفت: حداقلش اینه که من حال عجیبی دارم از اون موقع و ارادم برا انجام کارمو از دست دادم پس بذار یه امتحان کنم خیالم راحت شه.
کلافه نگاهی به اسمون کردم و از حرصم دستام رو تند تند تکون دادم بلکه استرسم کم شه و گفتم: باشه باشه فقط سریع.
اومد جلو. خیلی نزدیک. دستش رفت رو موهام و بعد قبل از اینکه بفهمم سرش رو گذاشت رو سینم و شروع کردن به تکون دادن کله اش و موهاش رو به من مالیدن و گفت: حس نمیکنی چیزی داره ازت دزدیده میشه؟ قلبم تند تند می زد. میخواستم فرار کنم ولی محکم گرفته بودم. گفت: انگار من نمی تونم این کارو بات کنم، نه؟ سرش رو بلند کرد و این دفعه جدا شروع کرد به گشتن تو موهام. باد از تو موهام رد می شد و سرم داشت ماساژ داده میشد. همزمان هم حس خوبی داشتم و هم بد. نفهمیدم چی شد که...
***
افتاد تو بغلم. گفتم: چی شد یهو؟ جوابی نداد. نگاش کردم. چشماس بسته بود.  بلندش کردم و انداختمش رو کولم و راه افتادم سمت خونه ام. هر چند خیلی کوچیکه ولی گمونم اونم توش جاش شه پس جای نگرانی نی. تو خونه که رفتم خواستم بذارمش رو تخت ولی گفتم شاید در شان خانم نباشه. از طرفی هم ولی حساب کردم لااقل تخت بهتر زمینه و چوباشم که قبل از تخت درست کردن باشون شسته بودم پس شک رو کنار گذاشتم و گذاشتمش رو تخت. نشستم پایین تخت و با خودم گفتم انقد زل می زنم بش تا بیدار شه ولی...
***
چشم که باز کردم اولین چیزی که دیدم صورت یه مرد غریبه و خواب بود. وحشت کردم؛ سریع اومدم از رو میزی که روش خوابیدم بیام پایین و فرار کنم و در این حین وقتی فهمیدم که دست و پام ازاده، خیالم راحت شد کمی. بی سرو صدا اومدم پایین و حواسم پرت دیوارا شد که پر نوشته بودن. رفتم جلوتر تا بهتر ببینم. مثل اینکه داستان بودن. رفتم تو خاطرات بچگی و مادربزرگی که برام قصه می گفت ولی الان وقتش نبود. پس حواسمو جمع زمان حال کردم و رفتم طرف در و دیدم راحت باز شد. شک کردم. واقعا دزدیده شده بودم؟ برگشتم سمت میز و کلمو بردمم جلو تا بهتر ببینمش. تازه یادم اومد که کیه! و اتفاقای قبل خوابیدنم یادم اومد. لعنت. همش به خاطر زیاد کار کردن و دستای اون که انگار داشت سرمو نوازش می کرد و استرس زیاد از کارای عجیب اون و کارای خودم بود. دوباره رفتم پیش مادربزرگ و قصه های شبانش و نوازشاش و خوابای راحت بچگی... نگاهی به اطراف انداختم. جز میز و لحاف تشک روش که به نظر جای تخت استفاده می کردنش و قصه های رو دیوار و خودش هیچ چیز دیگه ای اینجا نبود. رفتم طرف در و زدم بیرون...
***
یکم طول کشید تا بفهمم چی شده. که اون رفته. که در نیمه بازه. نباید می خوابیدم. نباید. صورتم خیس شد. نگاه سقف کردم ببینم بارون داره میاد یا نه ولی بارون نبود. پاهام از کنترلم خارج شده بود و همینجور تند تند تکون می خورد. داشتم دیوونه میشدم. سریع مدادمو دراوردم و لحاف تشکای تخت رو زدم کنار و شروع کردم نوشتن. نوشتن و نوشتن.
***
درو باز کردم و اومدم تو. مثل چتری برای میز شده بود و می لرزید. رفتم جلو تا ببینم چه خبره. مثل اینکه چتر خودش شده بود عامل بارون. موندم چرا؟ با اینکه بیش از این به من ربط نداش ولی رفتم جلو و چتر بارون زا رو بغل کردم. مداد از دستش افتاد و برگشت نگام کرد. حین گریه شروع کرد به خندیدن و من و خودشو با هم پرت کرد پایین. دردم گرفت ولی نه زیاد. جای دعوا کردن گفتم بلند شو غذا خریدم. بلند شو که با هم بخوریم. بلند شد. و محکم و صاف نشست رو زمین. مثله بچه ها. خندم گرف. ولی جلو خودمو گرفتم و دست کردم تو پلاستیک و یکی از ساندویچا رو بش دادم و یکیشم خودم برداشتم و شروع کردیم به خوردن.

***

خوردن که تموم شد گفت من باید برم. سریعا دستشو گرفتم و گفتم نرو.
باز پاهام از کنترلم خارج شد.
صورتم خیس شد و باز گفتم نرو.
سرشو انداخت زیر و گفت: نمی تونم.
داد زدم: نروووووو
گفت باشه باشه پس بیا یه کاری کنیم. قول میدم هم رو بازم ببینیم به شرطی که بیای و بشی قصه گو برای بچه های بیمارستانی که توش کار می کنم. اونوقت تو اونجا میتونی منو ببینی. کارت نقالیه دیگه؟
اروم تر شده بودم. گفتم نه. گفت پس چی؟ گفتم من دزدم. مات موند. گفتم ولی دیگه نیستم. بازم چیزی نگفت. گفتم از وقتی پات گیر کرد و سرت محکم خورد تو سینه ام دیگه نیستم. مث اینه که توانایی دزدیدنم رو ازم دزدیدی و لای موهات قایم کردی. که هرچی هم میگردم دیگه پیدا نمیشه. ولی... ولی هنوز میتونم قصه بگم وگرنه رو تخت چیز نمی نوشتم که. قول میدم بیام. قول میدم پس بذار بات بمونم. باشه؟ بلند شد و گفت: چرا قصه میگی؟ گفتم چون میخواستم حواس مردمو پرت قصه ها کنم و ازشون چیز بدزدم. فقط هم در حد این که بتونم شام و ناهارمو جور کنم... البته داستانامم دوس دارم... دنیای من با فکر کردن به این دنیاها میگذره. برا همینم برای زندگی فقط داشتن یه شام و ناهار کافی بود.
گفت: خب پس از این به بعد قصه بگو تا بهشون چیزایی که ازشون دزدیده شده یا نتونستن داشته باشن رو برگردونی و بهشون بدی. تا بتونی منو ببینی و بلکه چیزی که باید رو پیدا کنی.
سرمو زیر انداختم و گفتم: باشه...

***

همان طور که ایستاده اند دست هایشان را درون هم قفل می کنند و به طرف بالا می کشند تا خستگی از تنشان خارج شود. بعد از ان کف دست هایشان را به هم می زنند و به قصه ی اشنایی شان روی دیوار که از زبان هر دویشان نوشته شده خیره می شوند.

پ.ن: الهامشو از http://jeem.ir/article/blog/28503 گرفتم.

پ.پ.ن: یاد بیدل نقال هری پاترم بخیر :دی
پ.پ.پ.ن: میخواستم بفرستمش مسابقه خلاقیت حیرت به خاطر حالت بچگونه شاید هندی طورش بیخیال شدم  :/ :دی گفتم بذارم همین وبم بمونه لااقل یادگاری :/ :دی هنوزم دو دلم =__= چون گفته خلاقیت شاید تحویلش بگیرن. نمیدونم =__=
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۲۹
~ فو فا نو ~

 

۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۴۰
~ فو فا نو ~



فو فا نو رو یه جزیره گیر افتاده بود. فو فا نو نمیدونست از خاک جزیره به وجود اومده و خودش جزیرس. فو فا نو نمی دونست چطور از اونجا بره.

 تو همین فکرا بود که یه نامه و مداد با یه بطری بش رسید. مث این کارتونا. طرف از زندگیش نوشته بود و میگفت میخواد خودکشی کنه. فکر کرد حالا که گیر افتاده لااقل به یکی دیگه کمک کنه که اون خودشو نجات بده. براش یه چیزایی به عنوان راهنمایی نوشت و فرستاد.

منتظر موند و منتظر موند. زیر پاش علف سبز شد. این اولین کشفش بود. در حال بررسی گیاها بود که بالاخره بطری اومد.  بدون هیچ مدادی، و توش نوشته شده بود من الان با یکی که همیشه برام جک میگه و منو بدبخت ترین میدونه و میگه همه مشکلام تقصیر بقیس و من بی گناهم  و لیاقت زندگی کردنو دارم، دارم زندگی میکنم و نیازی به این چیزا ندارم. مرسی و بای.

نامه رو دو نیم کرد. یهو چیزی به ذهنش رسید. اونا رو تا کرد و وا کرد و تاکرد و وا کرد تا تونست بهشون بالاخره شکل یه هواپیما که از بالا سرش رد شده بود و یه کشتی که از دور دیده بود بده.  علفا رو کند و گذاشت توشون و رهاشون کرد تو باد و اب.

با لبخند نگاشون کرد تا دور شدن و بعد برگشت یه گوشه نشست و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد و ... اخر به این نتیجه رسید که خودشو بکاره.

و منتظر موند و منتظر موند و منتظر موند.

بارون اومد. اب دریا روش ریخت. سبز شد. علف هرز،


1 ولی سبز بود... طوفان اومد. کندش. انداختش تو اب. شنا بلد نبود. ولی حالا که سبز شده بود می تونست رو اب بمونه. و رفت...

2 از نوع قاصدکش. طوفان اومد. کندش. بردش به آسمون...


سه‌شنبه 2 آذر 1395

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۲۰
~ فو فا نو ~

پدر من رسم هفت سین چیدن عید نوروز را دوست داشت ولی نه دقیقا آن هفت سین مشهور را. دوست داشت هفت نفر با اسم هایی که با سین شروع می شوند، دور کرسی که از زمستان هنوز مانده و آتش کرده است، بنشینند تا هفت سین کامل شود؛ حالا لابد به این خاطر و هم به خاطر دلایل دیگری بوده که باعث شده اسم مادرمان و ما پنج بچه با سین شروع شود. که اصلا چرا پنج بچه؟! مانده ام واقعا دلیلش همین بوده که ما را به دنیا آورده اند؟
راستش من آخرین بچه هستم. مثل اینکه امسال قرار بوده بالاخره با به دنیا آمدن من هفت سین کامل شود ولی باز هم جای یک سین خالی ماند. انگار که قرار نبود آرزوی پدر هیچ وقت برآورده شود. ولی خب یکی از سین ها پیشنهاد داد حالا که او نمی تواند بیاید ما برویم پیشش و اینجوری حتما همه چیز درست می شود؛ به همین خاطر سالمان را بیرون از خانه و به جای کرسی دور قبر پدر تحویل کردیم؛ همراه با آتش کوچکی که برپا کردیم تا جای کرسی را بگیرد.

۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۵۳
~ فو فا نو ~

بهم میگفتن اَکی خرسه! حالا که فک میکنم میگم شاید داشتن مسخرم میکردن به خاطر چاقیم، ولی اون موقع من کلی کیف می کردم! اخه عاشق خرسا بودم و حتی کیف و جامدادی مدرسه و کلی از چیزام خرسی بود. گفتم کیف و جامدادی، یادمه دبستان که بودم اولین امتحانمو که بیست شدم، بهم گفتن خرخون بدبخت! برا همین امتحان بعدی رو بدون جواب دادن تحویل معلم دادم؛ اما این دفعه هم شدم بی عرضه تنبل و کتک خوردم! دفعه بعد که ده شدم کلا نادیدم گرفتن. دیدم فایده نداره و همون کار خودمو کردم. هر وقت حوصله داشتم درس میخوندم هر وقتم که نه که خب نه و دلم به همون اکی خرسه گفتناشون خوش بود فقط که اونم به لطف رژیمی که مامانم تو همون سن مجبورم کرد بگیرم تا تو مهمونیایی که میگیره به قول خودش بیوتیفول باشم ناپدید شد. زندگیم همینقدر مسخره میگذشت تا الان که تصمیم گرفتم زمستون رو بخوابم بلکم بهار که بلند شم واقعا خرس شده باشم. هر کی این نوشته منو پیدا کرد ادامشو بنویسه که بعد که بیدار شدم چی شدم...


پ.ن: خوابم میاد. بعدا میگمت =))

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۰۱
~ فو فا نو ~
مامانم کیک درست کرده بعد خودش بیشتر همه و بعدش باقی اندر کف که چرا پف نکرده و اینا. بعد بحثشم انقد کردن و رسیدن ب مدل کیکی ک مشابه اینه که باعث شد بالاخره برسن جایی که مامانم گف روش نوشته بود براونی و گفتن آ پس همونه که چنینه چون اونا کلا چنینن و بهشون میگن کیک خیس و اینا.
نتیجه اینکه ممکنه فک کنی کارت غلطه ولی درست باشه و ممکنه چیزی رو بدونی ولی کسی اطلاعات غلط بده، پس فک کنی غلطه اون چیزه؛ و این درست نمی شود مگر هی کنجکاوی کنی تا اطلاعات جدید داده شه.
۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۲۶
~ فو فا نو ~
وقتی برای سیصدو چلو دو میلیونو ششصد هزارو پونصدو چارمین بار میگم اههه ولم کن میگه باید یه مامانی گیرت میومد که میزدتت و اینا که نمیتونستی نفس بکشی و این حرفا.
فک میکنم کاش واقعا همینم میشد. اونجوری ادم تهش یا فرار میکنه از دست مامانش یا یه بلایی سرش میاره یا حتی سر خودش و خلاصه همیشه خیالش راحته حق با خودشه حتی (البته من باشم احتمالا یه چیزی برای گناهی بودن اونم پیدا میکنم:))) ولی بالاخره جنگ اعصاب باش کمتره پس حرفم درسته) ولی الان ادم حتی اگر پرخاشگری کنه بعدش حرص میخوره چون میشینه حساب میکنه اونام گناه دارن و تو نگاه خودشون حق دارن و این حرفا. تف که اینا رو بلند نمیگم.
پ.ن: خب میگن تف درمان زخمو سریع میکنه. امیدوارم جواب بده :( :)))
۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۲۲
~ فو فا نو ~

من که به جایی رسیدم که عشق ورزیدن به اشیا رو مفیدتر ادما میدونم اتفاقا. بنده خداهای بی زبونی (ینی احتمالا زبون دارن و ما نمیفهمیم!) ک همیشه باهاشون بد رفتار میکنن. خلاصه خیلیم لیاقت عشق ورزیدن دارن بیشتر ادمایی ک معلوم نی فازشون چیه اصن و در این لحظه خیلی اعصابمو خرد کردن -__- (خودم رو هم میگم:دی -_-) الان انقد دوس داشتم مثلا شغلم یه جنگل بانی چیزی بود ک از گیاها و حیوونا محافظت میکنه و این حرفا. یا مثلا رفتگر یا خلاصه کاری ک با این چیزای بی زبونی که دیگه توضیح تو پرانتز نمیدم :دی سرو کار داره :(

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۱۹
~ فو فا نو ~
حرم که رفتم همونطور ک فک میکردم اول خیلی زرق و برقیاش اذیتم کرد و اینا. و من همیشه اندیشه کنان در این پندارم که چرا این ملت محبتاشون اینجوری تو ذوق زنه؟ :/ البته صرفا نظر شخصیس -_- بگذریم. خلاصه عادت کردم تقریبا ولی نقطه عطف داستان اونجا بود که نورشون افتاده بود تو گوشیم و یکم تار و اینا بود و فهمیدم میشه اینجام اون تکنیک مردمکای چشمو نزدیک دماغ کردنو برای تغییر شکل نورا زد ک دنیا قشنگ تر شه. (این تکنیک رو نورهای خیلی کوچولو مث ستاره های کمرنگ جواب نمیده چون محو میشن کلا ~_~ و چیزا رو دوتا میکنه میشه گف و تار :دی میخواستم ب فرانک یاد بدم یادم رف :/ شاید بلدم باشه حالا) و انجام این کار همانا و کف کردن همان :)) ینی دیگه هیچ وقت این کار اندازه این دفعه فک نکنم بتونه ارضام کنه دیگه. وقتی سرتو تکون میدادی یا راه میرفتی محشر بود. انگار کلی نور گردالی خوشگل تار ک بینشون چندتا رنگ دیگم بود داشتن راه میرفتن یا میدویدن. راه رفتن جریانش این بود ک مامانم گف چادرمو بگیر گم نشی پشت سرمی و منم سواستفاده کردم و اینجور شد. فقط برام سواله ملتی ک میدیدنم چه فکری میکردن؟ :))
اها تو حرم اونجاش ک رفتم نزدیک ضریح هم خیلی باحال بود. اول رف رو اعصابم هل دادنا و اینا ولی بعد که دقت کردم و صدای دیلینگ دیلینگ لوسترا رو شنیدم و کبوتری ک یهو از اونور اومد تو روحم تازه شد:دی اون دیلینگ دیلینگا خیلی خوب و معنوی بودن واقعا. لوسترام از جمله چیزای تجملاتی رو اعصابن ک اینوری خوشگل شدن:دی
و در قسمت بعد میرسیم به جریان نماز خوندن بزرگواران که من نقدی بش نداشتم و جالب بود یه جورایی هماهنگی و ایناشون و وقتی ک بلند میشدن من از پایین میدیدم جالب بود و اینکه مث دیوارای سیاه سفید با طرحای مختلف بودن و اینا :دی فقط باز اینکه همه میخواستن بیان حتی به قیمت جا رو برا بقیه تنگ کردن و اینا رو اعصاب بود ک بگذریم. نکته خوشمزشم اینجا این بود ک سجده که میرفتن بچه کوچولوهایی ک در حال بازی و اینا بودن پیدا میشدن و کلی به چشم میومدن ک جالب بود... خداروشکر ب نماز نخوندنم گیر ندادن :/ ولی چندین بار هی ب مو گیر دادن :/ به عکسی که مونده بودم بگیرم یا نه ک یوقت گیر ندن هم کسی گیر نداد خداروشکر:دی
و این بود جریان جالب کردن چیزای ازاردهنده توسط من :/ :دی واقعا اینجوری فضا معنوی شد ولی. موندمم خود ملت چجور اونجوری تحملش میکنن. شایدم الکی مثلا قصدشون این بوده ک همین جوری ک من دیدم ببیننشون برا همین این کارو کردن و در جهت افزایش تلاش ملت برا خلاقیت و این حرفا! :/ :دی
اینم عکسایی از بچه ها که به زور باید یابیدشون :دی عکس دومی اسونه البته :-"





موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۳
~ فو فا نو ~
الان باز بحث خرخر شد بعد میگه بعضیا خیلی بلند خرخر میکنن! واقعا خبر نداره خودش خرخروی قهاریه یا شوخی میکنه؟ @_@ :دی
خب فک کنم کلا شانسی بود بیدار شدنش و نشدنش و پرسششم برای تعجبش بوده ولی چیزی از جلف بودنش کم نخواهد کرد به دلایلی:دی و همانا فقط نسیم اینا میدانند جلف ینی چه و اینکه منظورم توهین نیس:دی
بعدا اضافش کن به پ.ن پست قبلی و پاکش کن اینو -__- :دی
پ.ن: لازمه به حساب خودم برسم قبل اینکه ب حسابم برسن! :دی کسی اگر معتقده اینا به ما چه یا مثلا اینم لازم بود پست شه باز؟ نیاد اینجا. منو معذب نکنید برا راحتی خودتون ک میتونه با رفتنتون شکل بگیره خیلی راحت:دی
پ.پ.ن: پشیمون شدم :/دی بمونه یادگاری این پستم. پاک نمیکنیم حتی اگر باز پشیمون شیم:دی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۰۵:۵۳
~ فو فا نو ~