• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

+ میدونی ادما با کارایی که میکنن و نمیکنن شناخته میشن. حرفایی که میزنن و نمیزنن.
- خب شاید یکی اجبار شده فلان کارو کنه و اینا. ربطی نداره. و همه همیشه راستشو نمیگن و اصن تو از کجا میدونی فلان کارو نکرده که بشناسیش.
+ خب اول که ما فقط چیزی که طرف نشون میده و چیزی که ما انتظار داریم مثلا نشون بده و نده و نمیده میشناسیم؛ که میتونیم همشو نبینیم چون نشون نمیده یا کلا اشتباه بفهمیم یا فلان کارو نمیکنه چون نمیدونه چیه اصن و اگر بدونه بکنه و بعدا عوض شه و این حرفا که بحثش جداس. ولی در کل به نظرم چون ادم تا عمیقا باور نکنه و نپذیره چیزی رو حرکت نمیکنه در راستاش پس اینجوری شناخته میشن. همون که تو باور کنی مجبوری این کارو کنی باعث میشه مثلا فلان حرفو نزنی یا فلان کارو نکنی.
- خب الان در کل چی شد؟ گیج شدم یکم. بحث پیچید انگار. میخواستی کلا چی بگی؟
+ اره خودمم :)) میخواستم در کل بگم که ادم بر اساس باورهاش زندگی میکنه و تلاش هاش در اون راستاس.
- خب فک نمی کنی حرف اولیت پیچیده تر و جذاب تر بود و الان انگار کلا زدی یه کانال دیگه؟ این انقد بدیهیه که نیاز به گفتنش نبود اصن که!
+ نه دیگه! اخه اینا تناقض هم دارن. چند تا چیز تو هم میپیچن و دهنت رو سرویس میکنن جوری که نفهمیدی خودتم چی شد که باورت رو اشتباهی باور کردی که هیچ بلکه حتی نمیفهمی اشتباهی باورش کردی! :)). بذار با مثال بگم. مثلا تو تصور میکنی باور داری زندگی به هر قیمتی ارزش نداره ولی خب دقیقا یه کار بی ارزش از نظرت رو کنی و به خودکشی اینام فک نکنی برای رهایی از این زندگی مثلا. دلیلتم برا انجام کار بی ارزشه اینه که باور داری اون کار بی ارزش به نتیجه ای میرسه که با وجود از دست دادن یه چیزا که دوس نداری در کل خوبه یا لااقل برای وضعیت فعلی بهترین نتیجس و همین ارومت میکنه و فک میکنی قیمت درستی دادی براش در کل ولی به نظرم پس اینجا باور اصلیت اینه زندگی کن به هر قیمتی. یا مثلا باور داشته باشی زندگی قشنگه ولی فک کنی برا تو قشنگ نیس و تو بدبختی پس خودکشی کنی که زندگی نکنی و خب این یعنی کلا باور نداشتی زندگی قشنگه. الان فهمیدی چرا پیچیده شده بود؟
- ها گرفتم فک کنم o_O راستی در این راستا به نظرت یعنی من برا این فلان کار که باور دارم بش رو انجام نمیدم چون باورش ندارم؟!
+ خب شاید به اون چیزایی که مانع انجام دادن کارت میشن بیشتر باور داری نکه کلا باور نداشته باشی اون چیزو.
- خب این حرفت الان همون مثالای قبلیت رو نقض نکرد؟ O_o
+ دهنم و دهنت سرویس :)) چرا راس میگی! پس بیا اینجور فک کنیم که باورهامون صفر و صدی نیستن پس در کل. با توجه به شرایط و موقعیت خودمون و محیط و بقیه انعطاف میدیم توشون جوری که شاید به نظر بیاد به خلافش معتقدیم. یا شاید در اصل چون چندین باور رو همزمان داریم که متضاد همن هست که باعث این تناقض میشه.
- اره دقیقا. اصن همین دهن سرویسی بود که دوبار گفتیا، انگار منظورت هرباری که گفتی از گفتنش فرق داشت. هر دفعه به یه رویی ش باور داشتی. یا شایدم هر دفعه یه باورتو توش گنجوندی چون کلمات کم داشتی یا حال نداشتی جور دیگه بگی یا هرچی دیگه اقا، مهم نیست!
+ اوه پیچیده تر شد که :| :)) نظرت چیه دیگه تز ندم چون انگار کلا ادما رو خیلی سخت میشه شناخت. شایدم اصلا نشه...
- نه بده بابا، یهویی چرا وا دادی کلا؟ :)). الان چون دادی به این نتیجه رسیدیم دیگه. بعدشم من احساس میکنم بحث کلا یکم منحرف شد. مثلا این جمله اخری من ربطی به بحث اصلی نداشت چون به نظرم جالب اومد گفتم وگرنه همون حرف تو که گفتی در اصل شناخت اصلیه دیگه فقط نباس صفر و صدی دیدش. بعدم تو اولم گفتی که شناخت دیگه منظورت نیست و خودتم لابد میدونی سخته ولی مث الان اگر به شرایط و اینا دقت کنی و مدت زمانی رو با یکی بگذرونی و اینا میشه تا حد خوبی شناخت دیگه.
+ ها راس میگی :/ چرا وا دادم جدی؟!
- خلی :)) حواست پرته و حافظت داغان. من برم اینا رو پست کنم که بمونه.

پ.ن: مکالمه درونی :))

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۵۰
~ فو فا نو ~
حال که این خطوط را می نگارانم دهانِ دست چپم سرویس است! زیرا با دهانِ دست راستم گوشه ی پتو را بقل کرده ام! جواب بی ربط هم خودت می دهی، بله خودت! من این را گفتم زیرا به دلیل ان که با آن بزرگوارِ بقل کننده نوشتن راحت تر است، به خودم سختی میدهم و با دست چپ می نویسم به این خاطر که سختی ادم را مرد که نه زنده بار می اورد! هر کس هم اشکال بگیرد که چرا مرده را با کسره نوشتی و حالا که نوشتی خیر سرت کسره اش را هم بذار که از اول درست بخوانیم هم به فدای سَرم شود که عمق حرکت قشنگ من و پندرز به این مهمی به چشم کورش نمی اید! ((:/ خلاصه که یکی از گوشه های خاص پتو را در بقل دست چپ یا راست نهادن از علایق و عادات ما پیش از خواب است. به همراه مُسی (عکسش را فردا با لپ تاپ می گذارم و شاید روزی گفتم چرا اسمش این است) که ان را در برمان می گیریم و بوسه ای بر دماغش می نهیم و می خوابانیمش کنارمان و همچنین این یکی که حتی شاید از مرز عادات پیش خوابی گذشته و به علایق اصلی تبدیل شده باشد، پاها و دست هایمان است که پاچه های لباسشان را بالا می زنیم و ولشان می دهیم در سواحل جزیره تشکِ فو فا نو تا بتوانند خنکی آن را از زیر و گرمی و سنگینی خورشید فو فا نو که پتویش باشد را از روی خودشان حس کنند و با این حس های وارد شده بر خودشان حال نمایند.
اما خب این دلیل نمیشه که دلم بخواد تا قیامت این کارو انجام بدم؛ بگیر بکپ دیگه! اه :|
پ.ن: شمام اگه دوس داشتین از علایق و عادت های پیش خوابی خودتون بگین.
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۰۵:۲۴
~ فو فا نو ~
روزی رو میبینم که همه دوستان دنبال فروختن مدرک دانشگاشونن که بزننش به زخم زندگی ای که چند سالیه جای یه نفر سه چار نفره شده لابد! و یکمم آب بخرن و من هنوز اندیشه کنان و دست به سی بیل کشان غرق این پندارم که اول مرغ بود یا تخم مرغ؟!
و با فکر به اینکه اول تخمکِ مرغ بوده، با خودم کلی حال میکنم و میرم در پی ساخت فرضیه یا سوال بعدی و بقیه میگن این دیوونه رو! اگه مدرک داش حالا می فروختش چسب زخم می خرید و یکم آب که خون خودشو جاش نخوره!
هشتگ بهلول - هشتگ سقراط -هشتگ فو فا نو :))
پ.ن: هر چن نمیدونم...  ولی همینقد منفعلِ نچسب به دنیا و در عین حال خودش با خودش حال کن و زندگیش رو جالب دون به نظر میام الان
۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۰۹
~ فو فا نو ~
- مَ او ماهی قِیمزه اُ میخوام که هی میه ایوَ اووَ.
فروشنده از میان تخم مرغ های رنگی تور را برمی دارد ماهی را بگیرد که صدای غرشی او را میخکوب می کند.
- اَ (کشیده شود) بَبا او خرسه اُ.
پدر وحشت زده بچه را زیر بغلش میزند و همراه با ماهی فروش و دیگران فرار می کنند.
خرس ها جلو می ایند و تمام ماهی های عید را همراه با تشت و اکواریومشان با خودشان به جنگل نزدیک ان جا می برند.
جاگیر که شدند یکی از ان ها دستش را میبرد پشت سرش و چیزی را میان پنجه هایش میگیرد و به طرف باسنش می برد. پوست خرس که به دو قسمت مساوی تقسیم شده از سرش به پایین می افتد و انسانی پدیدار می شود. نفس عمیقی می کشد و رو به بغل دستی اش می گوید: ولی به نظرت واقعا اشکال نداش که به خاطر نجات ماهیا، خرسای این جا رو کشتیم که ازشون لباس درست کنیم؟!
پ.ن: خرسا که ماهی می گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه ماهی گرفتد؟ :/ :))
پ.پ.ن: همیه که هس :| سخته با جزییات و طولانیش کنم ولی سعیمو میکنم اگر شد که بشه =__=
پ.پ.پ.ن: یه روزم خرسای باقیمونده پوست ادما رو میپوشن میرن انتقامشونو میگیرن و زون پس جای گوشت ماهی از گوشت انسان تغذیه کرده و با ماهیا بست فرندز می شوند :/ :))
۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۰۴:۴۳
~ فو فا نو ~
من از ناراحت کردن بقیه میترسم و دست پیشو میگیرم پس نیوفتم. من از روی ظاهر جملات و رفتار، قضاوت و برداشت نکردن میترسم. من از اینکه فک کنم دنیا همینه که هست میترسم. از تکراری شدنش می ترسم. از اینکه چیزی رو انجام بدم که خودم بش انتقاد دارم و بدم میاد، می ترسم. میترسم بنویسم و توش بمونم و نتونم تمومش کنم یا بد شه و... میترسم... می ترسم... می ترسم...
می ترسم چون من هیچوقت نمیتونم همه ان چیزی که هست با زبون و کلمات بگم. که اصلا حتی وقتی پرخاش کنم یا چیزی بگم که مسخره کردن بنظر بیاد و هرچی منظورم قطعا اون نبوده. من به چیزی اگر غیرمتعارف باشه یا عجیب، اصلا مثال سادشو بگم. مثلا افتادن یکی رو زمین. ترسیدن یکی از تاریکی ممکنه بخندم چون به نظرم بامزه رسیده. ازش جک بسازم چون جالب و مفرح میکنه دنیارو. تازه من به افتادن خودمم می خندم. پس من از ناراحت کردن بقیه برا چیزی که منظورم نیس میترسم چون بدم میاد چیزی اشتباه صورت بگیره و اوضاعو بدترم کنه که بهتر نکنه.
می ترسم چون اگر اینا حقیقت نیس پس چی واقعیته؟ و اگر با کشف اینا پی نبرم دنیای ما ادما لااقل چجوریاس پس چی حقیقته که بر اساس اون زندگی کنم؟ و با چی خودمو سرگرم کنم پس حتی؟ چون از بچگی دیدن ملت و تحلیل کردنشون برام مث یه بازی بود.
می ترسم چون کسل کننده میشه و ترسناک شاید حتی و بی فایده طور.
میترسم ولی همینه که هس چون ادم همینه. احتمالا اکثرا هم ناخوداگاهه و چون حواسش نی این یعنی همون ک بدش میاد چون نمیتونه ب همه چیز در ان واحد توجه و دقت کنه و همه چیزم یادش نمیمونه. به هرحال ادما پر تناقضن. می ترسم ولی همینه که هس. انسان همینه که نتونه درست منظورشو برسونه. که از برا چیز بیهوده ای بش گیر دادن بدش بیاد ولی خودشم همین کارو با دیگران بکنه. دنیا همینه که یه چیزو ششصدبار ببینی و تنوعش کمه و اینا یا حتی اگر زیاد باشه همین ک فقط ببینی یه جورایی خسته کننده به نظر میرسه. که میگی فقط همین نهایت؟. تو "تاری تاری" میگف شجاعت پذیرش چیزی که عوض نمیشه باعث میشه شروع به حرکت کنی. خب میخواستم بعد گفتن همه اینا بگم کسی چه میدونه؟ شاید پذیرش اینکه دنیا همینه که هس باعث شه شروع به تغییر دادنش کنی یا حتی وقتی خودتو بندازی توشون ببینی ترست اونقد مهم نبوده و دیدن و حس کردن یه چیز حتی اگر ششصد بارم باشه باز اوکی باشه و حس خوب داشته باشه و... که حین نوشتن یهو به خودم اومدم دیدم لازم نبود این رو به خودم بگم که همینه که هستو نترس؛ چون خود همین ترسیدن ینی من باور داشتم بهشون. که همینه که هستن، که پذیرفته بودمشون ولی میترسیدم به زبون بیارم و فقط معلق کرده بودم خودم رو میونشون و وقتم رو همینجوری میگذروندم تا شاید بالاخره یکی و بعد دوتا و ... بیان و اینا رو با من بپذیرن و تغییری رو شروع کنیم و کارای خاص کنیم و حتی میخواستم یا فرار کنم یا فک کنم یه جور دیگن و اینا یا تغییرشون بدم یه تنه که نتونستم... و خب الان فهمیدم بیش از هرچیزی من از ترسیدن می ترسم. ترس ها ترسناکن ولی من می پذیرمشون تا بتونم زندگی کنم. پس چی میمونه؟ اینکه یادت نره زنده ای و تا هستی زندگی کن. مهم نیست برای چی اینجایی. مهم نیست رازشو کشف نکنی. مهم اینه با همینا که میبینی زندگی کنی. با همینا یه تنه چیز جدید بساز و گور پدر بقیه هم اصن :)). مهم نیست که این دنیا چیه. یه تنه و به تنهایی برای خودت زندگی کن. گفتم نمیشه پس چجوری؟ اینجوری که من فقط هستم که داستان بسازم باش. لازم نی بترسم که واقعا اینطور نباشه یا حتی درست فکرمو بیان نکنم یا هرچی چون من یه نویسنده داستان های تخلیم اصن :)) مهم فقط اینه که نویسندم حتی اگر داغان باشم :)) من از تر سی دن، می تر سم :)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۰۵:۳۷
~ فو فا نو ~