• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

۳۳ مطلب با موضوع «داستان طور» ثبت شده است

- بابام سوپرمنه! باحال نیست؟
- اره جون عمت.
- به ما چه.
- معلم گفته بود اسمتو بگو.
معلم در حال نگاه کردن به گوشی اش: ساکت. خب بشین.
پیش از این دردی که به خاطر کشیدن بیش از حد لب هایش به سمت چپ و راست داشت، برایش خوش حال کننده بود، ولی حالا احساس کرد دردش اذیتش می کنند. لبش به حالت معمول درآمد و نشست. از پنجره به بیرون خیره شد و فکر کرد شاید به خاطر معلم است که بچه ها ذوق نکردند؛ گذاشتند زنگ خانه که خورد بیایند و با او حرف بزنند. تا این فکر از ذهنش گذشت زنگ را زدند. قلبش را حس کرد که محکم تر تپید. بچه ها را در حال جمع کردن وسایلشان دید و طاقت نیاورد و چشم هایش را بست و سرش را رو به پایین خم کرد و تصمیم گرفت تا پنجاه بشمرد تا به خودش بقبولاند حواسش نیست و وقتی کسی به شانه اش می زند تا بگوید حالا این بابات چی کارا میکنه یا کجاس؟ میشه ببینمش؟ غافلگیر شود؛ ولی به بیست و پنج که رسید با خودش گفت شاید خجالتی است و بهتر است چشم هایم را باز کنم تا به دردسرش نندازم. و خب کسی ان جا نبود...
کیفش را برداشت و با سری خم کرده به طرف هایپرمارکت سوپرمن به راه افتاد. میخواست انرژی از دست رفته اش را بازیابی کند. به نزدیکی آن جا که رسید چند پسربچه را دید که پدرش را دوره کردند و یکی شان هم از او آویزان شده. دوباره لب هایش کش آمد و دوید و خودش را رساند به آن ها: باحاله نه؟ که بابام سوپرمنه.
- ریدی. سوپر من واقعی که نیست. سوپر من واقعی خارجیه. بابات فقط داره تبلیغ مغازه رو میکنه. انقد سوپرمن رو کوچیک نکنید.
بعد از گفتن این حرف از روی سوپرمن پایین پرید و خواست لگدی به او بزند که دختر، با اینکه می دانست پدرش سوپرمن است، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و ناگهانی پرید جلو؛ اما پدر پیش دستی کرد و پای پسرک را محکم گرفت و کمی فشار داد. پسرهای دیگر گارد گرفتند. ولش کرد. همه شان رفتند.
 دخترک دوباره سرش به زیر رفته بود و به کفش های قرمز پدرش نگاه می کرد. ارام گفت: بابا چرا بقیه خوشحال نمیشن که تو سوپرمنی؟ سوپرمن، سوپرمنه. فرقی نداره که...
پدر بغلش کرد و هیچ نگفت. دخترک هم دست هایش را دور پاهای پدرش حلقه کرد.
- بابا منم میخوام بزرگ که شدم سوپرمن شم؛ حتی اگر هیچکی فکر نکنه کارم باحاله.
پدرش را سفت تر بغل کرد.
- حتی اگر کسی براش باحال نباشه من همیشه خوشحالم که بابام سوپرمنه.
سوپرمن لبخندی زد که از زیر ماسک پیدا نبود.



+

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۴۹
~ فو فا نو ~

ورژن یک

فرد کوتاه قدی در جایی که همه جایش جز اطراف خودش روشن است دارد می دود. می دود و می دود تا به فردی که جلویش نشسته می رسد؛ می ایستد و دست هایش را روی زانویش می گذارد: تو... چجوری... با خودت... چیز سیاهی... نداری؟! کجا... رفتی که تونستی... از خودت... جداش کنی؟

+ من... ؟! نگاهی به خودش می اندازد: چون خودمو کشتم! منم مثل تو می خواستم اونو از خودم دور کنم؛ پس خودمو کشتم. برای همینم هست که اینجا سرگردون شدم و موندم و هیچ کسم نمی تونه ببینتم. فک میکردم لااقل الان جزئی از همون نوری میشم ک دوستش داشتم، ولی اصلا این حسو ندارم که جزوی از یه چیز باحال شدم و تکامل پیدا کردم. آه معلومه که ناپدید نمیشه، جدا نمیشه. فقط اگه نور خاموش شه ناپدید میشه. می بینی؟ نور جای خودش خیلیم خوبه ولی نه اونجوری که همه زندگیتو ول کنی و دنبالش بیوفتی. آه داشتم می گفتم. اره اگر فقط خودتو بکشی ناپدید میشه. البته ناپدید که نه. گمش میکنی. خودتو گم میکنی. اصلا هیچ توجه کردی درست حسابی بهش یا فقط تو فکر نوری بودی که نمیدونستی منبعش کجاس و اینکه تو هم باید مث اون شی؟

- توجه... نکردم. کلا سعی میکردم نگاش نکنم چون سیاه و وحشتناکه.

+ ولی ببین (دستانش را باز میکند و انگشت شصت دستانش را از کنار ب هم می چسباند و چهار انگشت دیگرش را تکان تکان می دهد) مثل پرنده نشد؟

با اکراه و چشمان تنگ شده نگاه می کند: بیشتر شبیه هشت پا یا عنکبوته!

- ای بابا. خب اره بدم نمیگی؛ ولی نگاه کن.

دستان فرد سایه دار را تنظیم می کند و صورتش را قبل از ممانعت کردن ان به طرف دیوار برمی گرداند و دستان او را تکان می دهد. بر روی دیوار پرنده ای بال می زند و می رود و با عنکبوتی در دهانش بر می گردد!

+ دوربین مخفیه؟

چشمانش را باز می کند و دست هایش را کنار هم در حالی که شصت هایش به هم چسبیده و عنکبوتی روی آن ها راه می رود پیدا می کند. دستانش را می برد بالا و فوتی به عنکبوت می کند تا از روی دستش به پایین بیافتد و نگاهی به سایه ی دست هایش روی دیوار که به خاطر نور چراغ خواب ایجاد شده می اندازد. فکر می کند فردا باید ادامه کارخانه هیولاها را ببینم تا بفهمم اخر ترس بچه ها از سایه ها و هیولاها به کجا می رسد... خمیازه ای می کشد و دوباره چشم هایش را می بندد.


ورژن دو


- خاله خاله بم بدو چجولی این چیز سیاهه رو فلالیش بدم دنبایم نیاد دیه؟

نگاهی به سایه اش می اندازم: چرا میترسی ازش؟

- دیشب ماما و بابا میگن سیاهیا بدن. سفیدیا خوبن. نمیشه سفید شه؟

+ دیوار رو به رو ببین.

دستانم را به حالت ضربدری روی هم میگذارم و شصت هایم را روی هم و چهار انگشت دیگر را تکان میدهم

- اوووو خاله پلنده.

+ اره پرنده. حالا دیدی بد نیست؟

- ولی سیاهه. کلاغه. کلاغ بده.

+ کلاغ بد نیست. چیزی که پرواز میکنه مگه میشه بد باشه؟ مگه عاشق هواپیما و بادبادک و این چیزا نیستی؟

همانجور که نشسته خودش را شل میکند و می اندازد روی زمین: خاله یادم میدی چجولی پلنده بسازم؟


به یاد قدیما



پ.ن: بالاخره ^-_-^


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۵۹
~ فو فا نو ~

«ه» یک چشم دارد. «ه» بچه ی «ما» است. «ه» همان موقع که به دنیا آمد از «م» و «ا» به خاطر نداشتن جاذبه جدا شد و در آخرین گوشه کهکشان تنها افتاد. تنها چیزی که گاهی در زاویه دید «ه» قرار می گیرد زمین است. «ه» زمان کمی برای دیدن زمین دارد پس بدون پلک زدن زل می زند به زمین. زمین دل و روده اش به هم می پیچید. خجالت می کشد و دست و پایش می لرزد. و این گونه ست که «زل زل ه» می آید و شما هم دلتان یک جوری می شود و به روده تان می پیچد و فک می کنید یا می بینید که «زل زل ه» قرار است چیزهای دوست داشتنی تان را بگیرد یا گرفته است. ولی «ه» فقط می خواست تمام دوست داشتنش را در چشمانش بریزد و به زمین بدهد. فقط همین...

پ.ن: ب خاطر خبر زلزله مشهده :/ :)) ملت چی می نویسن من چی! :دی تازه ایده های دیگه هم به ذهنم رسید :-"

پ.پ.ن: برا خالی نبودن عریضه سلام :-"

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۵۲