سقوط رو به بالآ
پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۵۳ ب.ظ
پدر و مادرش رفته بودند مکه تا شفایش را ایندفعه مستقیما از خود خدا بخواهند؛ او خانه مانده بود و مادرش به خاله اش سپرده بود مواظبش باشد. خاله که فکر می کرد او خواب است رفته بود خرید کند.
زیر چشم هایش سیاه بود. به زحمت بلند شد و کپسول گاز هلیوم را اورد و یک عالم بادکنک را از زیر تختش بیرون اورد و با گاز هلیوم پر کرد و ان ها را به موهایش گره زد. کلید پشت بام را برداشت و لنگ لنگان به ان جا رفت. باد می وزید. به لبه پشت بام رسید. کاغذی از جیبش دراورد و چیزی رویش نوشت، با ان یک هواپیمای کاغذی ساخت و به سمت ساختمان روبرویی پروازش داد. رفت جلوتر، دست هایش را باز کرد و... سقوط. دست هایش در هوا اینور ان ور می رفتند و میخندید. میخندید که به زمین خورد.
مردم یکی یکی سرو کله شان پیدا شد. زیر پایشان قرمز شده بود. بوی گاز و پلاستیک و خون می امد. صدای خانمی از میان جمعیت بلند شد: این همان دختری نیست که تا همین چند سال پیش همش تو کوچه ها می دوید و پر سرو صدا می خندید و بادکنک به موهایش گره میزد و با قیچی موهایش را میبرید و می داد به ملت؟ دیگری گفت: چرا چرا خودشه و با دستشان جلوی دهانشان را گرفتند. یکی میگفت: از اول خل بود بابا. یکی هم میان ان هیاهو کاغذی دستش بود و به سرعت داشت نزدیک دختر میشد. کسی هم می گفت: چیزی بیاورید موهایش را بپوشانیم. زشت است. کسی که نزدیک دختر شده بود قیچی ای از جیبش دراورد و داشت موهای دختر را می برید که مردم حواسشان به او جمع شد و گفتند: چیکار میکنی مرتیکه؟ دست نزن بش. نباید تا پلیس و امبولانس نیومده دست بزنیم. نامحرمه و... مرد گوش نداد و به کارش ادامه داد. مردم جلو رفتند و او را گرفتند. تقلایی نکرد. کارش انجام شده بود. بادکنک ها همراه با موهای دختر داشتند به اسمان میرفتند و اشک های پسر، به زمین...
روی کاغذ نوشته شده بود: میخوام برم اسمون...
پ.ن: Yay. بالاخره نوشتم و فرستادم -__-
۹۷/۰۶/۱۵