• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

۳۳ مطلب با موضوع «داستان طور» ثبت شده است

آب عاشق اتیش شد. قایم شد پشت یه درخت و در فرصت مناسب از پشت پرید بغلش کرد. دید جای اتیش هوا تو بغلشه. پرید عقب و دستاشو انداخت پایین گف تو اینجا چیکار میکنی؟ من اتیشو بغل کرده بودم. اتیش کو؟

باد غمگین نگاهش کرد. لبخند زد و گف: مگه نمیدونی؟ اتیش هرکی رو بغل کنه اون جزوی ازش میشه، ولی تنها کسی که میتونست اتیشو جزوی از خودش کنه حین بغل کردن، تو بودی. اتیش ناراحت بود. خسته بود از گنده و گنده تر شدن. یه وقتایی میرف لب رودخونه و زل میزد به اون. دلش میخواس شنا کنه و جزوی از جهان دیگه ای شه. و الان تو هم ابی و هم اتیش؛ ارزوشو براورده کردی.

بعد از این اتیش نگاهی به خودش کرد، اب رو بغل کرد و به سمت دریا به راه افتاد.

۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۷ ، ۰۱:۱۷
~ فو فا نو ~
- ببین، ببین سیب کوفتی حتی از گلوی ادمم پایین نرف. برا همین ما هممون یه سیب گلو داریم. دهن هممون سرویس شد برا سیبی که پایین نرفت، فقط ادم و ما پایین رفتیم چون دست به مهره حرکته. نتیجه مهمه ولی تو این دنیا سیبه اونقد چرخ میخوره که پیش بینی نتیجه اولیت گم میشه و نتیجه اخری چیز غریبی درمیاد. از وقتی بازی رو شروع میکنی واکنش ها به کنشت شروع میشه. آه میدونی؟ دارم فک میکنم شاید خوردن سیب تو سر نیوتون برا این بوده که سیبه جذب سیب گلوی نیوتون شده و خواسته بره پیشش ولی تهش ببین واکنش نیوتن چه بلبشویی درست کرد. اه راستش تازه داشتم تو دلم به سیبه فحش میدادم ولی سیبه هم خودش بدبخت تبعید شده فک کنم. اونم گناه داره. راستی اگرم ما بودیم جای نیوتن لابد واکنشمون فقط فحش دادن و درود بر شانس گندمون بود. سیب... شاید اصن هر تیکه اش تو گلوی یکیه. شاید اگر جمعشون کنم بچسبونمشون به هم بتونیم با سیبه با هم بریم بهشت؟
[می پرد به کسی که جلویش است و دارد برایش حرف میزند تا سیب گلویش را گاز بگیرد. دندان هایش به آینه اصابت می کنند و میشکنند. (این چیزی بود که به ذهنم رسید. ولی میتونه تا همون بهشتم کافی و تموم بشه)]
+ همینجوری یهو قبل خواب. چون برا فرار از درس خوندن نیس :دی گفتم ثبتش کنم. و حیف که نمیشه بیشتر نوشت :/
۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۷ ، ۰۶:۴۶
~ فو فا نو ~
در سرزمین های دیگر موها مانند نخ هستند. در سرزمین ان ها؟ پرنده بودند! در ان جا دو دوست بودند که مردهایشان ترکشان کرده بودند. اولی روی سرش مرغ بود. دومی کلاغ. ان که مرغ بود بعد از ترک مرد رفت و بال های مرغش را چید. میخواست از شر خاطرات خلاص شود. میخواست زندگی جدیدی را شروع کند. به جاهای مختلف میرفت. مهمانی و هرجا که میشد. کار پشت کار. صدای قد قد مرغش درامده بود. از اینکه دید مرغی روی سرش است تعجب کرد. انگار که دیگر خودش را نمیشناخت. دومی هیچ کاری نکرد. فقط نشست گوشه خانه و فکر کرد مگر چه کم داشته؟ فلان کار را نباید میکرده یا فلان کار را باید میکرده. خودش را با زن های دیگر مقایسه کرد. مردهای دیگری را که دیده بود می کاوید. تهش دید هر کی یک جور است. کاریش نمی تواند بکند. لابد به درد هم نمی خوردند. در این میان بال های کلاغش هی بزرگ و بزرگ تر شده بود. جا تنگ بود. از خانه بیرون رفت. کلاغ بال زد. از زمین بلند شد. قار قار. لبخند زد.
پ.ن: یه دفعه یه نقاشی دیدم که تو موهای دختره کلاغ بود و پسره هم یه پرنده دیگه بود. خلاصه اصل ایده از این بود ولی فعلا عکسش نه در دسترسمه نه میتونستم بذارمش اگر در دسترسمم بود!
پ.پ.ن: الان به ذهنم رسید جای مرغ و کلاغ هم برعکس بود جالب میشد. که مرغه ینی پرواز کنه تهش ولی خب دیدم از اوردن کلاغ هم منظور داشتم. خواستم اولی رو طاووس کنم دومی رو مرغ مثلا حتی ولی باز گفتم بیخی حالا :/جزییات و تغییر و اینا کلا باشه هر وقت خواستم بلند ترشو بنویسم.
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۷ ، ۰۴:۳۳
~ فو فا نو ~
28 اسفند بود. توی تختش وول میخورد و به امروز فکر میکرد که در مدرسه معلم بهداشتشان حین چک کردن موهایش برای اینکه ببیند شپش دارند یا نه، بهش گفته بود چه موهای موج دار قشنگی داری. یه تیکه از دریاست. دریا... دریا... دریا...
مادرش همیشه میگف این چه موهاییه تو داری. به زور شونه میشه و همش میریزه اینور اونور. یه روز میرم کچلت میکنم راحت شیم.
دریا را ندیده بود. فقط میدانست ابیست و ماهی ها در ان زندگی میکنند.
چراغ خاموش بود. پاورچین رفت توی اشپزخانه. سطل کوچک رنگ ابی را از توی کابینت زیر سینک در اورد و چشم هایش را بست و ان را روی سرش خالی کرد. بعدش به هال رفت و ماهی قرمزشان را از توی تنگ دراورد و همراه با خودش به تخت خواب برد و ان را فرو کرد توی موهایش. لبخند زد. چشم هایش را بست و خوابید.
۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۷ ، ۰۱:۰۷
~ فو فا نو ~
خوندم زهره اول شبیه ترین به زمین بوده و حتی هنوز جوش مث زمینه.
بعد الان مثکه اتیشه رو سطحش میشه گف. بعد حتما اینجوری بوده ک اول یکی سیگاری که ممنوع بوده کشیده و دیده کسی اومد و ترسیده مچش گرفته شه سیگارو انداخته رو زمین و چون زهره به هرحال اسم دیگش ریحانه اس سراسر پر از جنگل و اینا بوده، اتیش گرفته سراسرش و بقیشم که عنوان. خلاصه که اول سیب بعد سیگار. درس عبرتم که نمیگیره این اشرف (با نام فامیل مخلوقات). لابد بعدیشم چاییه چون میگن بعد سیگار میچسبه
پ.ن: فاطمه: این محدودیت 20 تایی پیامک بهونه شده برا سریع بستن ایده هات انگارا. فک نکن حواسم بت نیس.
انگشتان نماد صلحش را جوری که انگار میخواهد خودش را کور کند، جلوی چشمانش و سپس جلوی چشمان فوفانو میگیرد
موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۷ ، ۰۲:۵۷
~ فو فا نو ~

سیگار میکشید. یه روز که قایم شده بودم زیر پارچه گل گلی که به سینک ظرفشویی بسته بود و میخواستم اونجا دستشویی کنم تا خدا پیدام کنه، دیدم. اینکه من جای چشم گذاشتنش تو اسمون رو نمیدونم و نمی تونم سک سک کنم قبل پیدا کردنم هم دیگه مهم نبود. اخه دیگه قبول کردم خدا خداست و از همه بهتر. ولی یه بار میخواستم ببینمش لااقل. از معلممون شنیده بودم خدا وقتی کار بد کنی میبینتت و مچتو میگیره.  پرسیدم حتی اگر زیر پتو باشیم؟ گف حتی اگر زیر پتو باشید. قبلش اخه هرچی صداش زدم بیاد ببینمش نیومد. منم گفتم پس کار بد کنم تا ببینتم و بیاد دستمو بگیره. اها داشتم مامانمو میگفتم. دیدم سیگارو برد جلو و با اتیش گاز روشن کرد. پریدم بیرون و گفتم نمیذارم توجه خدا رو تو بگیری. مال خودمه. مامانم وحشت کرد. فک میکرد مدرسم. عقب عقب رفت و خورد به گاز. سرش جای قابلمه رف رو شعله. سیگارش افتاد رو سینه اش. مامان سوخت و ته گرفت و ته دیگ شد. من فقط یه جا وایساده بودم نگاش میکردم. تا ابد نگاش میکردم. تا ابد خدا نیومد.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۷ ، ۱۱:۳۱
~ فو فا نو ~
همه جا سیاه شده بود ولی هنوز میتونستم ببینم دور و برمو. دلم درد گرفت و یهو ریخت، افتاد وسط اتاق. ورش داشتم و نگاش کردم؛ داش ازش خون میومد. دویدم رفتم چسب زخم اوردم و زدم به زخما. خون ها از زخم گذشتن. وحشت کردم. ورداشتمش و رفتم انداختمش تو باغچه و دویدم رفتم عقب و ازش فاصله گرفتم. از دور نگاش کردم. دلم سوخت. رفتم جلو و یه گودال کندم و خاکش کردم. جای دلم هم رو تنم سیاه شده بود. عمیق تر همه سیاهیای دور و بر. نشستم همونجا و شروع کردم لالایی خوندن. خوابم برد. بیدار که شدم دیدم از جایی که دلمو خاک کردم یه جوونه دراومده و هی داره بزرگ تر میشه. رفتم جلو و خاکو زدم کنار. دیدم جوونه از نافم در اومده و هنوز هی داره بزرگ تر میشه. همه جا داشت سبز میشد.
۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۷ ، ۰۳:۰۲
~ فو فا نو ~
مردام حامله میشن! نمیدونستم منم. با گیتی که اشنا شدم فهمیدم. مثکه طرف همه ادما رو با وعده های الکی فریب میده و حامله میکنه و در میره. عشق حامله کردن داره انگار نامرد! البته که منم مستثنا نبودم و وقتی در رفت و راجع بهش تحقیق کردم، فهمیدم که بود و چه کرد. به هرکی یه اسمی میگه: هستی، جهان، دنیا، روزگار و... ولی اسم اصلیش گیتیه، گیتی غدار

پ.ن: اول عنوان مردام حامله میشن بود؛ بعد گفتم ی وقت ملت میریزن فوش بارونم میکنن، عوضش کردم:/

پ.پ.ن: تخیله، داستانه، منظور world هس. خب؟ محض احتیاط میگم؛ بی دقت اگر خوندین:/
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۷ ، ۰۰:۲۵
~ فو فا نو ~
بزرگوار از وقتی یادش میاد، از دورترین خاطره هاش، باعث جنگ و دعوا بود. بزرگوار غمگین بود. بزرگوار همونطور که یه روز تو اتاق فکرش مشغول پی پی و فکر کردن بود یادش اومد که دیروز تو مدرسه گفته بودن وار ینی جنگ. بزرگوار از اسمش وحشت کرد. بزرگوار لحظه ای مکث کرد. بزرگوار شلوار را بالا نکشیده پرید توی کوچه و فریاد زد: اورکا اورکا. ظرفی از پنجره روبرو به سرش خورد. بزرگوار همانجور که خون و اشک هایش قاطی شده بود گفت: من بزرگپیسم. اسممو اشتباهی گذاشتن. میرم عوضش میکنم. من بزرگپیسم. اسمم که درست شه همه چی درست میشه. ظرف دیگری از پنجره پشتی به سرش خورد.
۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۷ ، ۲۰:۵۷
~ فو فا نو ~

عروسک را از میان آشغال ها برداشت و دستی بر پیراهن گلدار و موهایش کشید تا گرد و خاک و چیزهای احتمالی که بهش چسبیده اند از آن جدا شوند. چراغ قوه را رویش انداخت. چشم های طلاییش در نور چراغ قوه می درخشیدند و تکه موزی به لپ هایش چسبیده بود. به نظر چندان در پاک کردنش موفق نشده بود. چند ثانیه نگاهش کرد. موز را به کناری انداخت و بلندش کرد و زیر بغلش زد و به سمت مغازه عروسک فروشی که در آن حوالی بود به راه افتاد. نور چراغ قوه را روی ویترین انداخت و محو تماشای بزرگ ترین عروسک آن جا شد. عروسکِ دختری بود با موهای بلند طلایی و پیراهن سیاه و چشم های آبی که تازه به ویترین منتقل شده بود. زیر لب گفت: ماما. صدای خش خشی شنید و پشت بندش: کی اونجاس؟
سمت راستش شروع به تاریک و روشن شدن کرد. چشم راستش شروع به تندتند پلک زدن و قلبش شروع به تند تند زدن کرده بودند. چراغ قوه را همان جا انداخت و عروسک را محکم زیر بغلش گرفت و شروع به دویدن کرد. نور چراغ قوه همراه با صدایی از پشتش بهش می رسید که می گفت: آهای پیرمرد وایسا. عینکش افتاد. اهمیت نداد و به دویدن ادامه داد. به خانه که رسید دور زد تا از دیوار کلبه بالا برود و از پنجره وارد اتاقش شود که سنگی را که پیش از این آن جا ندیده بود آن اطراف دید. جلو رفت و بهش نگاه کرد. روی آن نوشته شده بود آیزاک. 1940-1926 زیر لب گفت: ماما چرا؟ من که هنوز زندم؟
خاک های زیر صورتش داشتند گِل میشدند. به زمین افتاد و مثل جنینی در خود جمع شد و عروسک را محکم در بغل گرفت و به گریه ادامه داد؛ که سایه ای را روی خودش و زمین دید. از جا پرید و عروسک پیراهن مشکی را در قالب انسانی دید. مادرش بود. چشمش و قلبش دوباره شروع به زدن کردند. مادرش به عروسک توی بغلش نگاهی کرد و گفت: بیا تو شام یخ کرد. و به داخل خانه رفت و در را نیمه باز گذاشت.
چشمش بدتر از قبل میزد. فلز های کوچکش را از جیبش دراورد و شروع به خراش دادنشان به هم کرد تا با صدای برخوردشان با هم ارام شود و استرسش را با آن خالی کند. مادر داد زد: تن لشتو جمع کن بیار تو دیگه. فلزها را در جیبش انداخت و ارام از جا بلند شد. اشک ها روی صورتش خشک شده بودند. از لای در خزید تو و در را بست و به سمت میز غذا خوری رفت و روبروی مادر نشست. مادر گفت: نکنه دوست داری شام فردا شبمون مثل چند سال پیش سوپ انگشت کوچیکه و انگشت کناریش باشه؟ اوه البته ایندفعه دست چپت میشه پس اونقد شبیه نمیشه و بعد خندید. وسط خنده اخم هایش در هم رفت و ادامه داد: در ضمن اون عروسک کثیفم بنداز اونور. اشتهام کور شد ایزاک. ایزاک عروسک را به زیر میز هل داد و همانطور که سرش زیر میز بود گفت ببخشید و قطره اشکی از چشم راستش چکید. مادر گفت: شوخی کردم پسر. بیا بالا شامتو بخور. اگر می بینی من برا بیرون رفتنت سخت می گیرم برا اینه که می ترسم. از مردم و اون... اون... و شروع کرد به جیغ زدن و سرش را با دستانش فشار دادن. ایزاک مردد بلند شد و جلو رفت دستانش را دراز کرد تا سرش را در بغل بگیرد ولی مادر دستانش را محکم پس زد و با چشمانی آتشین نگاهش کرد و در چند ثانیه آب جای اتش ها را گرفت و شروع به هق هق کرد و گفت: همش از تو شروع شد. این همه بدبختی داریم. اون عروسکا چیه تو اتاقت؟ پس هر شب وقتی من خوابم میری بیرون دزدی؟ اگه تو نبودی... آخه چی شد که یهو روانی شد و به تو حمله کرد؟ من که با وجود ظاهرت بات کنار اومدم ولی بازم از وقتی اومدی پشت سر هم نکبت زدی به زندگیم. در همان زمان ایزاک بر زمین افتاده بود و گریه می کرد و میان کلام مادر پشت سر هم می گفت: چرا نفهمیدی عینکم نیست؟
مادر ساکت شد و ناگهان سرش را بلند کرد و دستانش را جلو برد و دور گلوی ایزاک حلقه کرد و گفت: اگر تو نباشی... موهات نباشن... اره حتما به خاطر این بود که بابات انگشتتو برید. تو نفرین شده ای. مردم می گفتن ولی باورم نمیشد. ورداشتم آوردمت تو این گه دونی که بتونیم زندگی کنیم و آخرش این شد. در همین زمان آیزاک که سمت راستش از چند لحظه قبل شروع به تند تند روشن و خاموش شدن کرده بود داد زد: خودمم بریدم، خودم بریدم، خودم بریییییدم و انداختم تقصیر بابا. دستانش را بالا برد و گلوی مادرش را گرفت و فشار داد. دستان مادر شل شد و قطره ای از چشمش چکید. مقاومتی نکرد. ایزاک ولی در حال خودش نبود. فشار می داد و می گفت خودم بریدم. فشار می داد و میگفت اره همش کار خودم بود. فشار میداد و میگفت همشونو من کشتم. انقد فشار داد تا تیک چشم هایش خوابید. به مادرش نگاه کرد که دهانش باز بود و از آن کف بیرون زده بود و گردنش کبود بود و چشمانش در آب فرو رفته بودند. گردنش را ول کرد. مادر روی صندلی افتاد و نیمه ی بالای بدنش به سمت پایین خم شد. ایزاک آرام آرام عقب رفت و شروع به دویدن کرد و از خانه بیرون زد. نگاهش به سنگ قبر برادرش افتاد که همراه با مادر در حیاط خانه خاک کرده بودند. کاغذی روی سنگ زده بودند و نوشته بودند 1939-1937 ایوان.
چرا خفه نمیشی؟ چرا هنوز میگی مامان؟ چرا می خواستی جای منو بگیری؟ خفه شو کثافت. خفه شووووو. چاقو در گلوی پسرک بود و ایزاک گفته بود کار پدر است که دوباره برگشته و این کار را کرده. از پارسال و بعد از مردن برادرش در اتاقش زندانی شده بود و فقط برای شام پایین می آمد. از آن موقع نصف شب ها به دنبال عروسک ها به نزدیک ترین شهر به خانه شان می رفت.
چشمش نمیزد. گفت: لعنت به بابام. لعنت به تو. لعنت به بابات که وقت مامان داش مال من میشد یهو سرو کلتون پیدا شد. شماها بودین که ماما رو از من گرفتین. جلو رفت و به سنگ قبر که در واقع سنگی متوسط بود و از و همراه با مادرش از دور و بر خانه پیدا کرده بودند لگد زد و از شدت دردت پایش به زمین افتاد. سرش را بالا اورد و به سنگ نگاه کرد. بی اهمیت به درد پایش از جا پرید و آن را برداشت و دوید. دوید و دوید. به مغازه عروسک فروشی که رسید سنگ را به شیشه پرت کرد و به جلو رفت. به شیشه ها گیر کرد و خون از بدنش روان شد ولی متوقف نشد و جلو رفت و عروسک را بغل کرد. مرد دوباره پیدایش شد و گفت: چه غلطی داری میکنی؟ ایزاک گفت: ماما رو برای اولین بار بغل کردم و خندید. ادامه داد: ببین، ببین ماما بغلم کرده. مرد گفت: مثکه پیرمرد نیستی. پیرزنی با اون صدات. و زیر لب گفت: آخه چرا یه بچه باس موهاش سفید باشه؟ در ادامه بلندتر گفت: وقتی انداختمت زندان میفهمی. ایزاک گفت: دیگه هیچکی نمیتونه منو ماما رو جدا کنه و بلندتر خندید. خون ها از روی پیشانیش به درون دهانش رفتند و دندان هایش را قرمز کردند. مرد ترسیده بود. گفت: الان میرم بقیه رو خبر میکنم و دوید و دور شد. ایزاک می خندید.


پ.ن: مثلا در ژانر ترسناک :دی برای مسابقه داستان نویسی پنج زندگی

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۲:۲۶
~ فو فا نو ~