• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

از اونجا که توییتر حسابی خودمو خالی کردم از اتفاقات چن ماه اخیر ایران چیزی نمیگم و فقط حالا که حالم بهتره یه راست میرم سر اصل مطلب؛ میخوام به طور جدی دوباره بنویسم. موضوعش هم با اتفاق امروز که بهونه اخرو دستم داد شروع میکنم: عینک.


امروز که بعد از مدت ها تاری دید و اذیت شدن بالاخره عینکم دستم رسید و گذاشتمش جلو چشمام، در عین اینکه داشتم همه چی رو واضح میدیدم، حس میکردم بدتر از گذشته چیزی رو نمیبینم و چشمام ضعیفه! چون باید تا تهش یه چیز اضافی به خودت وصل کنی، ولی تهشم فقط بتونی دنیای کسل کننده هر روزو بهتر ببینی و نه چیز شگفت انگیز و اضافی دیگه ای، خب میخوام هیچوقت نبینمش اصن🗿

میشه گفت اینجوریه که وقتی دورو تار ببینی مجبور نیستی به کسایی که ازت دورن توجه کنی، وقتی نزدیکو تار ببینی مجبور نیستی به ادمایی که خوشت نمیاد نزدیک شی! کلا مجبور نیستی همش به دستورای مزخرف بقیه که باعث تحقیرته گوش بدی، مجبور نیستی ببینی اشیا و حتی ادما همیشه فقط یه شکل و ساکنن و هیچ اتفاق شگفت انگیز و جالبی قرار نیس بیوفته، مجبور نیستی ببینی انقد از ناسا و فضا میگن که شگفت انگیزه ولی تهش مریخ یه تپه خاکه فقط، مجبور نیستی ببینی همه هر روز به هم ظلم میکنن، ختم کلام مجبور نیستی کلی چیز ناخوشایندو ببینی، برا همین همون ادم چیزی رو نبینه و خودش همه چیزو متفاوت یا عمیق تر تصور و درک کنه جالب تره، مثلا کلی تخیل واسه خودش بسازه یا چیزا رو عمیق تر درک کنه جای فقط ظاهرشون دیگه، برا همینه بنظرم افراد معلول برعکس چیزی فراتر از ما دارن برعکس تصور که گفته میشه نقص دارن. اونا اولش مجبورن یه مدل دیگه زندگی کنن که ما نمیکنیم، ولی اگر به چیزی که هستن دل بدن، خیلی محتمله بتونن زندگی ای بهتر از ما برای خودشون بسازن.


اهنگ مرتبط و تصاویر مربوط به انیمه ای هست که دختر ماجرا توش نابینا بود (دو نفر از بچه هام میگفتن شبیه منه): https://youtu.be/6lFrbnoOua4


پ.ن: باید از دست مامانم که مث زامبیا حمله میکنه اگر ببینه بیداره فرار کنن برا همین فعلا خیلی طول و کشش ندادم یا بخوام سعی کنم قشنگ تر بشه🗿 البته شاید خیلیم کلا نتونم ولی بهرحال هرچیزی باید از جایی شروع شه، دیگه نمیخوام بترسم و بخاطر ترس حتی بی مصرف شم بدتر و چیزا جور دیگه ای بدتر شه. ترس نهایتا برای محافظت از چیزیه، وقتی نتونی محافظت کنی و بدتر از دستت بره، چه فایده؟

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۱ ، ۰۵:۰۳
~ فو فا نو ~

وای یکم گشتم تو یه وبلاگ مثلا مشهور اینجا که خودمم قبلا گه گاه میخوندمش به عنوان یه ادم خفن نخبه ی مهاجر و فلان، حالم بهم خورد از شدت درک و فهم پایینش. تازه یکی دیگه از رفقای قدیمیم که مثلا دوستش داشتم و یهو رفت زیر یه پستش کلی چرت و پرت گفته بود. حوصله ی اسمون ریسمون بافتن نیس یا بخوام قشنگ تر بگم، فقط فعلا یه کلام میخوام بگم که بزرگی ادما به موفقیتشون تو جامعه و دانشگاه و فلان نیست، به قدرت درک و فهم و تخیل و مهربونی عمیق و خالصانشونه و واقعا وبلاگ عارفه از معدود وبلاگاییه (شاید اصلا تنها وبلاگ طبق اونایی که یادمه) که از قدیم دوستش داشتم و حتی الانم هنوز خیلی خوبه. فعلا واقعا توانایی بیشتر گفتن نیست. تا همین قد بسه. فقط میخواستم از حسم بگم و اینکه عارفه واقعا خیلی خوبه و خیلییییی واقعا خوشحالم که دیدم بهم پیام داد و منو یادش بود. و اها اینم بگم، الان میفهمم چرا یه سریا قدیم با من خیلی ارتباط نمیگرفتن. قدیما فکر میکردم مشکل از منه و اونا بهترن یجورایی (هر چن هنوزم بهشون انتقاد داشتم) ولی الان میفهمم که واقعا چه مشکلاتی داشتنن و قدرت درک پایینی که من خوبم نمیدیدم، با اینکه تا حدی میدیدم، ولی بخاطر کم دیدن خودم نمیتونستم خوب ببینم و اطلاعاتم از زندگی هم کمتر بود

۱ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۰۳:۳۱
~ فو فا نو ~

اوه! رفیق، باورم نمی‌شود این‌همه تغییر کرده باشی!

خب البته تو خیلی وقت است که تغییر کرده‌ای! منظورم این است که از همان اول به واسطه آن خال سفیدی که روی تنت بود و همیشه نگاه مرا دنبال خودش میکشاند با بقیه فرق داشتی؛ ولی خب آخر موضوع این است که الان کاملا به یک رنگ دیگر درآمده‌ای.

فهمیدم! نکند تکامل شخصیتی که می‌گویند همین است؟

آه... کجا داری می‌روی؟! حرف‌هایم خسته‌ات کرد؟ مگر قرار نبود همه با هم برویم؟ مگر قرارمان روی خاک نبود؟ یادت رفته؟ چرا رفتی روی آن درخت کوچک؟ این‌جوری که دیگر نمی‌توانی به خاک برگردی و زندگی‌ات را ادامه بدهی... می‌فهمی؟

.

.

.

حالا که به مقصد رسیدی احتمالا دیگر صدای من را نمی‌شنوی. البته خب همین‌جا هم که بودی احتمالاً نمی‌شنیدی چون از من دور بودی؛ دوری که نزدیک بود!

به ‌هر حال... خب... عیبی ندارد اگر این‌جوری دوست داری، باشد، همان‌جا باش. فکر کردی نمی‌دانستم همیشه داری به آن درخت نگاه می‌کنی؟ راستش هر روز با خودم حساب می‌کردم که عاشق کدام یک از برگ‌های آن درخت شده‌ای و آخرش هم متوجه نشدم؛ و همین‌طور به این هم فکر می‌کردم که شاید نگاه کردنت به آن درخت و برگ‌هایش از عمد نبوده و صرفاً به این خاطر بوده که من در تیررس نگاهت نبودم! پس دست خودت نبود... نه؟ برای همین هیچ‌وقت مرا ندیدی... نه؟ مطمئنم اگر رویت طرف من بود جز من به کس دیگری نگاه نمی‌کردی... نه؟

مثل من که هیچ‌وقت نتوانستم بقیه را ببینم چون از اولش تنها چیزی که می‌توانستم به آن نگاه کنم، تو بودی.

چه می‌گویم؟! مثل این‌که دارم به هر بهانه‌ای که شده خودم را توجیه می‌کنم هر اتفاقی که افتاده به خاطر موقعیت‌مان است نه خودمان. راستش راجع به خودم دروغ گفتم! چون درست است من هم جهت و محل رویشم مثل تو با خودم نبود ولی اختیار نگاهم که دست چشم خودم بود! پس من با میل خودم بود که نگاهت می‌کردم؛ اگر این طور نبود که برگ‌های کناری‌ات هم برای دیده شدن توسط من مشکلی نداشتند...


خب نمی‌دانم به اراده خودت رفتی آن‌جا، یعنی ان‌قدر آن را می‌خواستی که قوانین را بر هم زدی و باد را مطیعت کردی تا تو را به آنجا ببرد یا خیلی تصادفی این اتفاق افتاده؛ مانده‌ام اگر این طور است چرا من الان نمی‌توانم توسط پرنده‌ای که کنار من این‌جا نشسته است پرواز کنم و به تو برسم؟! خب از من که گذشت ولی امیدوارم تو از این‌که الان بعد از مدت‌ها به کسی که همیشه از دور نگاهش می‌کردی و نمی‌توانستی لمسش کنی رسیدی، (تا وقتی که هنوز هستی) بهت خوش بگذرد. 

گفتم از من گذشت ولی می‌دانی؟ سخت است، بدون تو سخت است، این‌که دیگر نمی‌توانم به سپید خال‌م نگاه کنم سخت است؛ مانده‌ام بدون تو واقعا می‌توانم دوام بیاورم یا نه؟ البته در صورتی که بتوانم به خاک برگردم و باز هم به راهم در این دنیا ادامه بدهم...

.

.

.

آه... مثل این‌که من هم دارم می‌آیم. چه حس جالبی است بر باد رفتن. این‌که دارم همان کاری را تجربه می‌کنم که تو کردی قند را در رگ برگ‌هایم آب می‌کند.

خب همان‌طور که فکر می‌کردم من روی خاک افتادم و از این‌جا حتی دیگر نمی‌توانم ببینمت. فقط می‌توانم درختی که همیشه نگاهش می‌کردی را ببینم. عجیب است ولی نگاه کردن به این درخت حس نگاه کردن به تو را دارد. شاید چون از بس نگاهش کردی قسمتی از روحت جدا و جزوی از آن شده برای همین اینطوریست یا شاید هم صرفا چون الان تو آنجا هستی اینگونست. خلاصه به نظر می‌رسد چون به تو مرتبط است حس تو را دارد و برایم آشنا است پس با این حساب فکر کنم بتوانم وقتی دلتنگی حسابی بهم فشار می‌آورد با دیدن این درخت کمی از آن را رفع کنم.

آ چرا من از جایم بلند شدم و دارم به سمت بالا می‌روم؟ نکند این قسمتی از روحم است که به خاطر مداوم نگاه کردن به تو دارد از من جدا می‌شود و می‌آید به سمت تو تا جزو تو شود؟ نه این تمام من است، قسمتی از من نیست، یعنی جریان چیست؟

***

خب راستش نمی‌دانم دوست داری بر روی زمین بمانی و فرش زیر پای ما آدم‌ها بشوی تا با صدای خرد شدنت ذوق کنیم یا دوست داری بروی زیر خاک تا از نو متولد بشوی یا بروی پیش دوستت... اصلاً آن طرف جدی دوستت است؟! نمی‌دانم...

می‌گویند: «دخالت نکردن در کار طبیعت، آن‌هم وقتی اصل موضوع را نمی‌دانی، بهتراست.» ولی هر کاری می‌کنم دلم راضی نمی‌شود بدون گذاشتن تو کنار آن یکی برگ روی آن درخت از اینجا بروم؛ دلیل خاصی هم از انتخاب این احتمال میان کلی احتمال دیگر مثل: «دفن کردنتان کنار هم زیر خاک» ندارم ولی حس می‌کنم این‌جوری بهتر است! پس هر سه‌تان من را ببخشید اگر این تصمیم را دوست نداشتید!

*****


زمستان 94

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۰ ، ۰۵:۲۱
~ فو فا نو ~

- درسته تازه داریم می‌ریم تو اول دی و هنوزم وقت هست، ولی چرا همه جا برف اومده و این‌جا نه؟ اگر اومده بود، حالا میرفتم بیرون آدم برفی می‌ساختم و از دست این جمع خلاص می‌شدم.
اینا رو یواشکی تو موبایل کسی که کنارش نشسته بود، خوند.
یکم فکر کرد و بعد انگشتای دستش رو تو هم قفل کرد و برد پشت گردنش و صورتش رو سمت سقف گرفت و بلند گفت کاش یکی پیدا می‌شد باش ادم یلدایی می‌ساختم! بعدم روش رو برگردوند سمت اون: تو پایه ای؟
اون فقط نگاش کرد. دستی به چونش کشید و گفت: یعنی میگی سکوتت علامت رضایتته؟ پس... و دیگه ادامه جمله رو نگفت و عوضش دست اون رو کشید و بلندش کرد و بردش کنار میز و دوتا نخود و یه بادوم و پسته برداشت و انداخت تو جیب اون. خودشم یه انار و دوتا موز برداشت و گف بریم. وقتی دید باز حرکت نمیکنه دستشو گرفت و گف بریم دیگه و خودش راه افتاد و اونم دنبالش برد به اشپزخونه.
خوراکیا رو گذاشت اونجا و گفت صبر کن تا برگردم. وقتی برگشت با خودش یه بسته پشمک داشت. گفت: اینو نگه داشته بودم تنها بخورم ولی الان دیگه کاریش نمیشه کرد. نگاهی به اینور اونور کرد و دمپایی هایی که اونجا دید و کنار هم جفت کرد و گفت خب اینم از پاهاش. رو به اون کرد و گفت: اون هندونه رو از اون گوشه میاری؟ سختت که نیس؟ اون چیزی نگفت و هندونه رو اورد. خودشم بلند شد چاقو اورد و شروع کرد چپ و راست و بالای هندونه رو سوراخ کردن. بعدش از اون خواست چیزایی که اورده بودن رو بیاره و موزا رو تو سوراخ چپ و راست فرو کنه و انارم سوراخ بالایی و خودش رفت عقب و مشغول نگاه کردنش شد. اون بعد از انجام کارا شروع کرد به خندیدن. رفت جلوش و گفت: چیه دیگه حوصلت سر نمیره؟ دوس داری؟ اون سرش رو به طرف پایین برد. گفت: پس اونام که تو جیبت گذاشتم بده. اون گیج نگاهش کرد. رفت طرفش و دست کرد تو جیبش پسته و بقیه چیزا رو برداشت و گفت اینا رو میگم و بعدش اونا رو هم تو انار جا ساز کرد. نخود به جای چشم، بادوم جای دماغ و پسته جای دهن. دهنش خیلی خوب نشد ولی از کارش راضی بود اخه چون به اینجور پسته ها میگن پسته خندان جای دهن می خواست بذارتش. تو همین فکرا بود که صدای دست زدن شنید. برگشت دید اون داره با لبخند دس میزنه. خندید و گفت: صبر کن هنوز یه جاش مونده. اینجوری دهنشم بهتر تو چشم میاد و رفت پشمک رو با چسب خوراکی اورد و جای ریش و سیبیل رو انار چسبوند. این دفعه اون با صدای بلند تری زد زیر خنده و لب زد یکم صبر کن. با تعجب نگاش کرد و گفت: راستی چرا حرفی نمیزنی از اولش؟ و الانم لب زدی فقط؟ که دید اون مشغول نوشتن چیزی تو گوشیش شده. عجبی گفت و دست ب سینه منتظر موند. دو دقیقه بعد کار اون تموم شد و گوشیشو داد دست ادم یلدایی ساز!
گفت: پس برا من بود؟ ینی نمی‌تونی حرف بزنی اصلا؟ فک کردم شاید خجالتی چیزی هستی اخه حرفامم می‌فهمیدی، پس فقط لب خونی می کردی...
 شروع کرد به خوندن: می‌دونی؟ یلدا برا من هیچوقت دوست داشتنی نبوده. چون همیشه یه عده دور هم جمع میشن و با هم همش یا حرفایی می‌زنن که من دوس ندارم یا چیز می‌خورن یا عکس می‌گیرن برای اینستاگرام یا توخونه ما هم که همش عزا بود و کسی به من توجهی نمیکرد. می‌گن یه دقیقه طولانی تر شبای دیگس ولی برا من خیلی طولانی تر این حرفا بود. امشب اما زود ولی خوش گذشت. فکرشم نمیکردم شب یلدا میتونه انقد خوب باشه. ممنونم. حالا دیگه میتونم از یلدا به خوبی یاد کنم. به لطف تو یلدا. اسمت یلدا هستش، نه؟

بعد از خوندن سرشو بلند کرد چیزی بگه که مامانش اومد داخل. حرفشو فراموش کرد و اویزون مامانش شد و گفت: مامان مامان اون کیه؟ تو می‌شناسیش دیگه چون خودتون دعوتش کردین، نه؟ مامانش از کنارش رد شد و رفت کنار دختری که نمیتونست بدون گوشی حرف بزنه و گفت: داری تنهایی اینجا چیکار میکنی؟ این چیه درست کردی و خوراکیا رو حیف کردی؟ بالاخره تونستیم یکم مرگ یلدا رو فراموش کنیم و بعد از مدت ها دورهمی بگیریم. انقد منو اذیت نکن.

دختر جلوی ادم یلدایی وایساد و دستاشو جلوش گرفت. مادر گفت اصلا هر غلطی میخوای بکن و رفت. دختر تو گوشی نوشت: ابجی اگه دوست داری برو به بقیه هم کمک کن تا یلدا واقعا یلدا بشه. مث بابانوئل تا دیگه هیچوقت کسی تو رو یادش نره یا از بودنت اذیت نشه. یلدا گفت پیشنهاد خوبیه ولی باید کمکم کنی. تنهایی نمیتونم. و از اون به بعد با اینکه مامان بابا یلدا رو فراموش کردن، بچه ها سعی کردن تا یلداها واقعا جشن گرفتن روشن‌تر شدن جهان باشه

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۰ ، ۱۶:۳۱
~ فو فا نو ~

دنیا از فصل بهار ساخته شد و همه از زیبایی گل ها و درخت ها شاد و خوشحال بودن و خلاصه به همه جا نگاه میکردن و شاد میشدن، البته جز به خورشید.

همه به خورشید نیاز داشتن ولی هیچکس، هیچوقت، نگاهش نمیکرد، اخه نور خوشید چشمو اذیت میکرد. عوضش شبا تا ساعت ها به ماه که نورشو از خورشید گرفته بود و چون نورش کم بود چشمی رو اذیت نمیکرد، نگاه میکردن و براش شعرها میسراییدن و از زیباییش میگفتند. خورشید سعی میکرد توجه نکنه و به همین که به مردم کمک میکنه راضی باشه؛ ولی گاهی از دستش درمیرفت و باعث میشد آب دریاها رو بلند کنه و باهاشون گریه کنه؛ که خب همون گریه شم برا مردم مفید بود، ولی بازم کسی که شعر نصیبش میشد اون آب ها بودن که بهشون اسم بارون دادن، نه خورشید.

تابستون چون بچه ها مدرسه نمیرفتن و قربون صدقه تابستون و خورشیدش میرفتن حال خورشید بهتر بود برای همین گریه نمیکرد.

پاییز باز حواس همه به هرچی بود جز خورشید و دوباره خورشید داشت گریه اش میگرفت که نگاش به یه یخ بزرگ افتاد که برخلاف تمایلش داشتن میوردنش جلوی خورشید و هی میگفتن لطفا بهمون بارون بده. خورشید وحشت کرد، نمیخواست یخ رو اذیت کنه ولی نمیتونست از جاش تکون بخوره.

یخ به خورشید نگاه کرد و نگرانی خورشید رو دید، خندش گرفت. فک میکرد اون قاتلشه ولی فهمید نمیشه بهش گفت قاتل و اونم مث خودش مجبوره یه جا بمونه. یخ همینطور که داشت آب میشد محو خورشید و نگرانیش برای اون شده بود. وقتی داشت سمت خورشید میرفت، خودشم تعجب کرد ولی خوشحال بود. از پیوند یخی که حالا آب شده بود و خورشید، رنگ ها به بیرون پاشیدند. خورشید اولین بار بود اینو میدید. یه سری رنگ که شبیه لب آدم ها وقتی هم خوشحالن و هم ناراحت بود. خورشید نمیدونست این یعنی چی. ولی یخ میدونست این به خاطر اینه که به خورشید علاقه پیدا کرده.

و توی زمستون همه ی آدم برفی ها با خورشید لب های خندون و ناراحت می ساختن، که آدما تصمیم گرفتن بهش بگن رنگین کمون.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۸
~ فو فا نو ~

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۸ ، ۰۷:۵۵
~ فو فا نو ~

‏یه حرفاییم نه بالا میان نه میرن پایین. میمونن وسط و دلتو میخورن و یه حفره خالی به جا میذارن.

‏یه وقتاییم حین بالا اومدن، راهو گم میکنن، زیادی میرن بالا و میشینن مغزتو میخورن

‏بعدشم ممکنه چاقالو و گنده شن و بدنو گول بزنن خودشونو جای اعضای نابود شده قالب کنن بهمون. یه وقت میبینی کل بدن گوشتیت نابود شده و جاش رو یه بدن کلمه ای* گرفته! مواظب باشید خلاصه


* یه همچین شکلی

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۸ ، ۰۱:۲۶
~ فو فا نو ~

الان یهو یادم اومد بچه که بودیم فک میکردیم برگزیده ای چیزی هستیم و کلا خداروشکر که تو ایران دنیا اومدیم چون تنها ایران دینش اسلامه و حقیقت و عدالت و خدا و خلاصه بهترین نوع زندگی اینجاس فقط🙂

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۸ ، ۰۳:۱۰
~ فو فا نو ~

 - خب حالا بگو ببینم یاد گرفتی یا نه؟

پسرک به معلم نگاه میکند و می گوید: من یعنی تو، تو یعنی شما، شمام یعنی ما، مام ینی ان ها، آن هام ینی من. منم یعنی او.

معلم دستانش را روی سر خودش میزند: فردا به مامانت بگو بیاد.

پسرک احساسِ کلافگی معلم را حس میکند و سرش را زیر می اندازد و میگوید باشه.

پسرها به پسرک اشاره میکنند و ریز ریز میخندند. پسرک نگاهشان میکند و میگوید:

اخه خانم ما نمیفهمیم من و تو و او و شما و آن ها ینی چی هرکار میکنیم. مگه هممون ما نیستیم؟ چرا من دارن بم میخندن؟ چرا من دعوام میکنه؟ چرا ان ها هیچی نمیفهمه؟

معلم دستانش را جلوی صورتش میگیرد و میگوید: برو از کلاس بیرون. مغزم نمیکشه دیگه.

پسرها بلندتر میخندند.

پسرک در را باز میکند و از کلاس بیرون میرود و به در تکیه میدهد و به سمت پایین سرمیخورد. تشنه شده است و فکر میکند شاید خوب شود در کلاس را باز کند و گردن تک تک بچه ها و معلم را گاز بزند و خونشان را بخورد ولی از فکرِ اسیب به خودش پشیمان میشود. دستِ خودش را مثل شیشه ی شیر در دستش میگیرد و میخواهد آن را گاز بزند تا خون خودش را بخورد که یکباره نگاهش به قطرات خونی که جلویش ریخته شده می افتد. بلند میشود و ان را دنبال میکند و دنبال میکند تا به پسربچه ای که پشتش به اوست میرسد. جلو میرود و با دست بر روی شانه اش میزند. پسرک برمیگرد. انگار که ایینه باشد خودش است. چشم هایش گشاد میشود و چن قدم به عقب برمیگردد. همه جا شده او، آنها، ما. پسرک دستش را در دهان او میکند و میگوید بخور. پسر میخورد و میخورد. خودش به خودش لبخند میزند و میگوید حالا برو، هر وقت دوس داشتی و خون خواستی بیا. پسر میدود و دور میشود. حین دویدن برمیگردد و عقب را نگاه میکند. خودش دستانش را برایش تکان میدهد. به کلاس برمیگردد. من ها نشسته اند و منِ قد بلند هم در حال درس دادن به آن هاست. دستانش را از حالت طبیعی درازتر میکند تا همه ی من ها را در آن جا دهد. وقتی همه شان را جا میدهد میگوید: شماها رو دوس دارم. منی که قدش از همه بلندتر است میگوید: اها حالا شد، بالاخره درست گفتی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۴۱
~ فو فا نو ~

پرنده دوس داشت رو زمین زندگی کنه ولی نه اینجوری که از درد مجبور شه روی زمین باشه. فکر نمیکرد پریدن از روی درخت اینجوریش کنه. فکر کرد شاید ادم شه... یه دخترکی که سوت زنان داش از اونجا رد میشد پرنده رو دید و رفت کنارش و دولا شد و نگاش کرد و گفت تو دیگه چته؟ تو که با پرهات باید بتونی از همه چی راحت فرار کنی و ازاد باشی چرا زدی خودتو این شکلی کردی؟ بلند شد بره ولی پشیمون شد، برگشت و برش داشت و با خودش به خونش برد و براش جای گرم درست کرد و گذاشتش اون رو و دستاشو گذاشت زیر چونه اش و بش خیره شد. پرنده هم همینجور که نفس نفس میزد نگاش میکرد. دخترک هم نگاش میکرد. دخترک انگشت اشاره دست راستشو اروم رو سر پرنده کشید. پرنده پلک زد و یه قطره اب از چشماش افتاد و دیگه پلک نزد. دختر پلک زد و یه قطره اب از چشماش افتاد و دیگه پلک نزد. اشک هاشون با هم قاطی شد و هر دوشون روی زمین افتادن. چن دقیقه بعد هر دوشون از جاشون بلند شدن. دخترک به پرنده اشاره کرد و صداهایی از دهانش دراومد که برایش مفهوم نبود. سرشو زیر انداخت و به دست و پاهاش نگاه کرد. پرنده هم به بالهاش نگاه کرد. سالم شده بودن. سرشون رو بالا اوردن و به همدیگر نگاه کردند و پرنده با پا و دخترک با پر با عجله به سمت در خروجی رفتن و از خونه بیرون زدن و دور خودشون شروع به چرخیدن و خندیدن  و سوت زدن کردن. بعد پرنده دوید و دوید. دخترک پر زد و پر زد. بی هدف. پرنده میخندید. دخترک سوت میزد. پرنده افتاد. خندید و بلند شد. دخترک اسمونو میشکافت و بالا و بالا تر میرف‌‌. پرنده همونطور که میدوید به سمت دریاچه رفت و خودشو توی اون انداخت. غروب بود. طرح خورشید روی تن زیر ابش افتاده بود. دست و پا میزد و میخندید. در حال غرق شدن بود و میخندید. دستاش رو نیم دایره ای کرد و با خودش فکر کرد بالاخره بغلت کردم. دخترک انقد بالا رفته بود که دیگه نا نداش ولی بازم سوت میزد. تعادلشو از دست داد و افتاد ولی موقع سقوط بازم داش سوت میزد‌. بال هاش نیم دایره ای بود و با خودش فکر میکرد بالاخره بغلت کردم. دخترک روی دستای پرنده که توی اب اروم گرفته بود افتاد. این دفعه چشم هاشون با لبخند بسته شده بود.

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۵۶
~ فو فا نو ~