فو فا نو رو یه جزیره گیر افتاده بود. فو فا نو نمیدونست از خاک جزیره به وجود اومده و خودش جزیرس. فو فا نو نمی دونست چطور از اونجا بره.
تو همین فکرا بود که یه نامه و مداد با یه بطری بش رسید. مث این کارتونا. طرف از زندگیش نوشته بود و میگفت میخواد خودکشی کنه. فکر کرد حالا که گیر افتاده لااقل به یکی دیگه کمک کنه که اون خودشو نجات بده. براش یه چیزایی به عنوان راهنمایی نوشت و فرستاد.
منتظر موند و منتظر موند. زیر پاش علف سبز شد. این اولین کشفش بود. در حال بررسی گیاها بود که بالاخره بطری اومد. بدون هیچ مدادی، و توش نوشته شده بود من الان با یکی که همیشه برام جک میگه و منو بدبخت ترین میدونه و میگه همه مشکلام تقصیر بقیس و من بی گناهم و لیاقت زندگی کردنو دارم، دارم زندگی میکنم و نیازی به این چیزا ندارم. مرسی و بای.
نامه رو دو نیم کرد. یهو چیزی به ذهنش رسید. اونا رو تا کرد و وا کرد و تاکرد و وا کرد تا تونست بهشون بالاخره شکل یه هواپیما که از بالا سرش رد شده بود و یه کشتی که از دور دیده بود بده. علفا رو کند و گذاشت توشون و رهاشون کرد تو باد و اب.
با لبخند نگاشون کرد تا دور شدن و بعد برگشت یه گوشه نشست و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد و ... اخر به این نتیجه رسید که خودشو بکاره.
و منتظر موند و منتظر موند و منتظر موند.
بارون اومد. اب دریا روش ریخت. سبز شد. علف هرز،
1 ولی سبز بود... طوفان اومد. کندش. انداختش تو اب. شنا بلد نبود. ولی حالا که سبز شده بود می تونست رو اب بمونه. و رفت...
2 از نوع قاصدکش. طوفان اومد. کندش. بردش به آسمون...
سهشنبه 2 آذر 1395
پدر من رسم هفت سین چیدن عید نوروز را دوست داشت ولی نه دقیقا آن هفت سین
مشهور را. دوست داشت هفت نفر با اسم هایی که با سین شروع می شوند، دور کرسی
که از زمستان هنوز مانده و آتش کرده است، بنشینند تا هفت سین کامل شود؛
حالا لابد به این خاطر و هم به خاطر دلایل دیگری بوده که باعث شده اسم
مادرمان و ما پنج بچه با سین شروع شود. که اصلا چرا پنج بچه؟! مانده ام
واقعا دلیلش همین بوده که ما را به دنیا آورده اند؟
راستش من آخرین بچه
هستم. مثل اینکه امسال قرار بوده بالاخره با به دنیا آمدن من هفت سین کامل
شود ولی باز هم جای یک سین خالی ماند. انگار که قرار نبود آرزوی پدر هیچ
وقت برآورده شود. ولی خب یکی از سین ها پیشنهاد داد حالا که او نمی تواند
بیاید ما برویم پیشش و اینجوری حتما همه چیز درست می شود؛ به همین خاطر
سالمان را بیرون از خانه و به جای کرسی دور قبر پدر تحویل کردیم؛ همراه با
آتش کوچکی که برپا کردیم تا جای کرسی را بگیرد.
بهم میگفتن اَکی خرسه! حالا که فک میکنم میگم شاید داشتن مسخرم میکردن به خاطر چاقیم، ولی اون موقع من کلی کیف می کردم! اخه عاشق خرسا بودم و حتی کیف و جامدادی مدرسه و کلی از چیزام خرسی بود. گفتم کیف و جامدادی، یادمه دبستان که بودم اولین امتحانمو که بیست شدم، بهم گفتن خرخون بدبخت! برا همین امتحان بعدی رو بدون جواب دادن تحویل معلم دادم؛ اما این دفعه هم شدم بی عرضه تنبل و کتک خوردم! دفعه بعد که ده شدم کلا نادیدم گرفتن. دیدم فایده نداره و همون کار خودمو کردم. هر وقت حوصله داشتم درس میخوندم هر وقتم که نه که خب نه و دلم به همون اکی خرسه گفتناشون خوش بود فقط که اونم به لطف رژیمی که مامانم تو همون سن مجبورم کرد بگیرم تا تو مهمونیایی که میگیره به قول خودش بیوتیفول باشم ناپدید شد. زندگیم همینقدر مسخره میگذشت تا الان که تصمیم گرفتم زمستون رو بخوابم بلکم بهار که بلند شم واقعا خرس شده باشم. هر کی این نوشته منو پیدا کرد ادامشو بنویسه که بعد که بیدار شدم چی شدم...
پ.ن: خوابم میاد. بعدا میگمت =))
من که به جایی رسیدم که عشق ورزیدن به اشیا رو مفیدتر ادما میدونم اتفاقا. بنده خداهای بی زبونی (ینی احتمالا زبون دارن و ما نمیفهمیم!) ک همیشه باهاشون بد رفتار میکنن. خلاصه خیلیم لیاقت عشق ورزیدن دارن بیشتر ادمایی ک معلوم نی فازشون چیه اصن و در این لحظه خیلی اعصابمو خرد کردن -__- (خودم رو هم میگم:دی -_-) الان انقد دوس داشتم مثلا شغلم یه جنگل بانی چیزی بود ک از گیاها و حیوونا محافظت میکنه و این حرفا. یا مثلا رفتگر یا خلاصه کاری ک با این چیزای بی زبونی که دیگه توضیح تو پرانتز نمیدم :دی سرو کار داره :(