• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دنیا از فصل بهار ساخته شد و همه از زیبایی گل ها و درخت ها شاد و خوشحال بودن و خلاصه به همه جا نگاه میکردن و شاد میشدن، البته جز به خورشید.

همه به خورشید نیاز داشتن ولی هیچکس، هیچوقت، نگاهش نمیکرد، اخه نور خوشید چشمو اذیت میکرد. عوضش شبا تا ساعت ها به ماه که نورشو از خورشید گرفته بود و چون نورش کم بود چشمی رو اذیت نمیکرد، نگاه میکردن و براش شعرها میسراییدن و از زیباییش میگفتند. خورشید سعی میکرد توجه نکنه و به همین که به مردم کمک میکنه راضی باشه؛ ولی گاهی از دستش درمیرفت و باعث میشد آب دریاها رو بلند کنه و باهاشون گریه کنه؛ که خب همون گریه شم برا مردم مفید بود، ولی بازم کسی که شعر نصیبش میشد اون آب ها بودن که بهشون اسم بارون دادن، نه خورشید.

تابستون چون بچه ها مدرسه نمیرفتن و قربون صدقه تابستون و خورشیدش میرفتن حال خورشید بهتر بود برای همین گریه نمیکرد.

پاییز باز حواس همه به هرچی بود جز خورشید و دوباره خورشید داشت گریه اش میگرفت که نگاش به یه یخ بزرگ افتاد که برخلاف تمایلش داشتن میوردنش جلوی خورشید و هی میگفتن لطفا بهمون بارون بده. خورشید وحشت کرد، نمیخواست یخ رو اذیت کنه ولی نمیتونست از جاش تکون بخوره.

یخ به خورشید نگاه کرد و نگرانی خورشید رو دید، خندش گرفت. فک میکرد اون قاتلشه ولی فهمید نمیشه بهش گفت قاتل و اونم مث خودش مجبوره یه جا بمونه. یخ همینطور که داشت آب میشد محو خورشید و نگرانیش برای اون شده بود. وقتی داشت سمت خورشید میرفت، خودشم تعجب کرد ولی خوشحال بود. از پیوند یخی که حالا آب شده بود و خورشید، رنگ ها به بیرون پاشیدند. خورشید اولین بار بود اینو میدید. یه سری رنگ که شبیه لب آدم ها وقتی هم خوشحالن و هم ناراحت بود. خورشید نمیدونست این یعنی چی. ولی یخ میدونست این به خاطر اینه که به خورشید علاقه پیدا کرده.

و توی زمستون همه ی آدم برفی ها با خورشید لب های خندون و ناراحت می ساختن، که آدما تصمیم گرفتن بهش بگن رنگین کمون.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۸
~ فو فا نو ~