آن ها یعنی من
- خب حالا بگو ببینم یاد گرفتی یا نه؟
پسرک به معلم نگاه میکند و می گوید: من یعنی تو، تو یعنی شما، شمام یعنی ما، مام ینی ان ها، آن هام ینی من. منم یعنی او.
معلم دستانش را روی سر خودش میزند: فردا به مامانت بگو بیاد.
پسرک احساسِ کلافگی معلم را حس میکند و سرش را زیر می اندازد و میگوید باشه.
پسرها به پسرک اشاره میکنند و ریز ریز میخندند. پسرک نگاهشان میکند و میگوید:
اخه خانم ما نمیفهمیم من و تو و او و شما و آن ها ینی چی هرکار میکنیم. مگه هممون ما نیستیم؟ چرا من دارن بم میخندن؟ چرا من دعوام میکنه؟ چرا ان ها هیچی نمیفهمه؟
معلم دستانش را جلوی صورتش میگیرد و میگوید: برو از کلاس بیرون. مغزم نمیکشه دیگه.
پسرها بلندتر میخندند.
پسرک در را باز میکند و از کلاس بیرون میرود و به در تکیه میدهد و به سمت پایین سرمیخورد. تشنه شده است و فکر میکند شاید خوب شود در کلاس را باز کند و گردن تک تک بچه ها و معلم را گاز بزند و خونشان را بخورد ولی از فکرِ اسیب به خودش پشیمان میشود. دستِ خودش را مثل شیشه ی شیر در دستش میگیرد و میخواهد آن را گاز بزند تا خون خودش را بخورد که یکباره نگاهش به قطرات خونی که جلویش ریخته شده می افتد. بلند میشود و ان را دنبال میکند و دنبال میکند تا به پسربچه ای که پشتش به اوست میرسد. جلو میرود و با دست بر روی شانه اش میزند. پسرک برمیگرد. انگار که ایینه باشد خودش است. چشم هایش گشاد میشود و چن قدم به عقب برمیگردد. همه جا شده او، آنها، ما. پسرک دستش را در دهان او میکند و میگوید بخور. پسر میخورد و میخورد. خودش به خودش لبخند میزند و میگوید حالا برو، هر وقت دوس داشتی و خون خواستی بیا. پسر میدود و دور میشود. حین دویدن برمیگردد و عقب را نگاه میکند. خودش دستانش را برایش تکان میدهد. به کلاس برمیگردد. من ها نشسته اند و منِ قد بلند هم در حال درس دادن به آن هاست. دستانش را از حالت طبیعی درازتر میکند تا همه ی من ها را در آن جا دهد. وقتی همه شان را جا میدهد میگوید: شماها رو دوس دارم. منی که قدش از همه بلندتر است میگوید: اها حالا شد، بالاخره درست گفتی