• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

اوه! رفیق، باورم نمی‌شود این‌همه تغییر کرده باشی!

خب البته تو خیلی وقت است که تغییر کرده‌ای! منظورم این است که از همان اول به واسطه آن خال سفیدی که روی تنت بود و همیشه نگاه مرا دنبال خودش میکشاند با بقیه فرق داشتی؛ ولی خب آخر موضوع این است که الان کاملا به یک رنگ دیگر درآمده‌ای.

فهمیدم! نکند تکامل شخصیتی که می‌گویند همین است؟

آه... کجا داری می‌روی؟! حرف‌هایم خسته‌ات کرد؟ مگر قرار نبود همه با هم برویم؟ مگر قرارمان روی خاک نبود؟ یادت رفته؟ چرا رفتی روی آن درخت کوچک؟ این‌جوری که دیگر نمی‌توانی به خاک برگردی و زندگی‌ات را ادامه بدهی... می‌فهمی؟

.

.

.

حالا که به مقصد رسیدی احتمالا دیگر صدای من را نمی‌شنوی. البته خب همین‌جا هم که بودی احتمالاً نمی‌شنیدی چون از من دور بودی؛ دوری که نزدیک بود!

به ‌هر حال... خب... عیبی ندارد اگر این‌جوری دوست داری، باشد، همان‌جا باش. فکر کردی نمی‌دانستم همیشه داری به آن درخت نگاه می‌کنی؟ راستش هر روز با خودم حساب می‌کردم که عاشق کدام یک از برگ‌های آن درخت شده‌ای و آخرش هم متوجه نشدم؛ و همین‌طور به این هم فکر می‌کردم که شاید نگاه کردنت به آن درخت و برگ‌هایش از عمد نبوده و صرفاً به این خاطر بوده که من در تیررس نگاهت نبودم! پس دست خودت نبود... نه؟ برای همین هیچ‌وقت مرا ندیدی... نه؟ مطمئنم اگر رویت طرف من بود جز من به کس دیگری نگاه نمی‌کردی... نه؟

مثل من که هیچ‌وقت نتوانستم بقیه را ببینم چون از اولش تنها چیزی که می‌توانستم به آن نگاه کنم، تو بودی.

چه می‌گویم؟! مثل این‌که دارم به هر بهانه‌ای که شده خودم را توجیه می‌کنم هر اتفاقی که افتاده به خاطر موقعیت‌مان است نه خودمان. راستش راجع به خودم دروغ گفتم! چون درست است من هم جهت و محل رویشم مثل تو با خودم نبود ولی اختیار نگاهم که دست چشم خودم بود! پس من با میل خودم بود که نگاهت می‌کردم؛ اگر این طور نبود که برگ‌های کناری‌ات هم برای دیده شدن توسط من مشکلی نداشتند...


خب نمی‌دانم به اراده خودت رفتی آن‌جا، یعنی ان‌قدر آن را می‌خواستی که قوانین را بر هم زدی و باد را مطیعت کردی تا تو را به آنجا ببرد یا خیلی تصادفی این اتفاق افتاده؛ مانده‌ام اگر این طور است چرا من الان نمی‌توانم توسط پرنده‌ای که کنار من این‌جا نشسته است پرواز کنم و به تو برسم؟! خب از من که گذشت ولی امیدوارم تو از این‌که الان بعد از مدت‌ها به کسی که همیشه از دور نگاهش می‌کردی و نمی‌توانستی لمسش کنی رسیدی، (تا وقتی که هنوز هستی) بهت خوش بگذرد. 

گفتم از من گذشت ولی می‌دانی؟ سخت است، بدون تو سخت است، این‌که دیگر نمی‌توانم به سپید خال‌م نگاه کنم سخت است؛ مانده‌ام بدون تو واقعا می‌توانم دوام بیاورم یا نه؟ البته در صورتی که بتوانم به خاک برگردم و باز هم به راهم در این دنیا ادامه بدهم...

.

.

.

آه... مثل این‌که من هم دارم می‌آیم. چه حس جالبی است بر باد رفتن. این‌که دارم همان کاری را تجربه می‌کنم که تو کردی قند را در رگ برگ‌هایم آب می‌کند.

خب همان‌طور که فکر می‌کردم من روی خاک افتادم و از این‌جا حتی دیگر نمی‌توانم ببینمت. فقط می‌توانم درختی که همیشه نگاهش می‌کردی را ببینم. عجیب است ولی نگاه کردن به این درخت حس نگاه کردن به تو را دارد. شاید چون از بس نگاهش کردی قسمتی از روحت جدا و جزوی از آن شده برای همین اینطوریست یا شاید هم صرفا چون الان تو آنجا هستی اینگونست. خلاصه به نظر می‌رسد چون به تو مرتبط است حس تو را دارد و برایم آشنا است پس با این حساب فکر کنم بتوانم وقتی دلتنگی حسابی بهم فشار می‌آورد با دیدن این درخت کمی از آن را رفع کنم.

آ چرا من از جایم بلند شدم و دارم به سمت بالا می‌روم؟ نکند این قسمتی از روحم است که به خاطر مداوم نگاه کردن به تو دارد از من جدا می‌شود و می‌آید به سمت تو تا جزو تو شود؟ نه این تمام من است، قسمتی از من نیست، یعنی جریان چیست؟

***

خب راستش نمی‌دانم دوست داری بر روی زمین بمانی و فرش زیر پای ما آدم‌ها بشوی تا با صدای خرد شدنت ذوق کنیم یا دوست داری بروی زیر خاک تا از نو متولد بشوی یا بروی پیش دوستت... اصلاً آن طرف جدی دوستت است؟! نمی‌دانم...

می‌گویند: «دخالت نکردن در کار طبیعت، آن‌هم وقتی اصل موضوع را نمی‌دانی، بهتراست.» ولی هر کاری می‌کنم دلم راضی نمی‌شود بدون گذاشتن تو کنار آن یکی برگ روی آن درخت از اینجا بروم؛ دلیل خاصی هم از انتخاب این احتمال میان کلی احتمال دیگر مثل: «دفن کردنتان کنار هم زیر خاک» ندارم ولی حس می‌کنم این‌جوری بهتر است! پس هر سه‌تان من را ببخشید اگر این تصمیم را دوست نداشتید!

*****


زمستان 94

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۰ ، ۰۵:۲۱
~ فو فا نو ~