آدم یلدایی
- درسته تازه داریم میریم تو اول دی و هنوزم وقت هست، ولی چرا همه جا برف اومده و اینجا نه؟ اگر اومده بود، حالا میرفتم بیرون آدم برفی میساختم و از دست این جمع خلاص میشدم.
اینا رو یواشکی تو موبایل کسی که کنارش نشسته بود، خوند.
یکم فکر کرد و بعد انگشتای دستش رو تو هم قفل کرد و برد پشت گردنش و صورتش رو سمت سقف گرفت و بلند گفت کاش یکی پیدا میشد باش ادم یلدایی میساختم! بعدم روش رو برگردوند سمت اون: تو پایه ای؟
اون فقط نگاش کرد. دستی به چونش کشید و گفت: یعنی میگی سکوتت علامت رضایتته؟ پس... و دیگه ادامه جمله رو نگفت و عوضش دست اون رو کشید و بلندش کرد و بردش کنار میز و دوتا نخود و یه بادوم و پسته برداشت و انداخت تو جیب اون. خودشم یه انار و دوتا موز برداشت و گف بریم. وقتی دید باز حرکت نمیکنه دستشو گرفت و گف بریم دیگه و خودش راه افتاد و اونم دنبالش برد به اشپزخونه.
خوراکیا رو گذاشت اونجا و گفت صبر کن تا برگردم. وقتی برگشت با خودش یه بسته پشمک داشت. گفت: اینو نگه داشته بودم تنها بخورم ولی الان دیگه کاریش نمیشه کرد. نگاهی به اینور اونور کرد و دمپایی هایی که اونجا دید و کنار هم جفت کرد و گفت خب اینم از پاهاش. رو به اون کرد و گفت: اون هندونه رو از اون گوشه میاری؟ سختت که نیس؟ اون چیزی نگفت و هندونه رو اورد. خودشم بلند شد چاقو اورد و شروع کرد چپ و راست و بالای هندونه رو سوراخ کردن. بعدش از اون خواست چیزایی که اورده بودن رو بیاره و موزا رو تو سوراخ چپ و راست فرو کنه و انارم سوراخ بالایی و خودش رفت عقب و مشغول نگاه کردنش شد. اون بعد از انجام کارا شروع کرد به خندیدن. رفت جلوش و گفت: چیه دیگه حوصلت سر نمیره؟ دوس داری؟ اون سرش رو به طرف پایین برد. گفت: پس اونام که تو جیبت گذاشتم بده. اون گیج نگاهش کرد. رفت طرفش و دست کرد تو جیبش پسته و بقیه چیزا رو برداشت و گفت اینا رو میگم و بعدش اونا رو هم تو انار جا ساز کرد. نخود به جای چشم، بادوم جای دماغ و پسته جای دهن. دهنش خیلی خوب نشد ولی از کارش راضی بود اخه چون به اینجور پسته ها میگن پسته خندان جای دهن می خواست بذارتش. تو همین فکرا بود که صدای دست زدن شنید. برگشت دید اون داره با لبخند دس میزنه. خندید و گفت: صبر کن هنوز یه جاش مونده. اینجوری دهنشم بهتر تو چشم میاد و رفت پشمک رو با چسب خوراکی اورد و جای ریش و سیبیل رو انار چسبوند. این دفعه اون با صدای بلند تری زد زیر خنده و لب زد یکم صبر کن. با تعجب نگاش کرد و گفت: راستی چرا حرفی نمیزنی از اولش؟ و الانم لب زدی فقط؟ که دید اون مشغول نوشتن چیزی تو گوشیش شده. عجبی گفت و دست ب سینه منتظر موند. دو دقیقه بعد کار اون تموم شد و گوشیشو داد دست ادم یلدایی ساز!
گفت: پس برا من بود؟ ینی نمیتونی حرف بزنی اصلا؟ فک کردم شاید خجالتی چیزی هستی اخه حرفامم میفهمیدی، پس فقط لب خونی می کردی...
شروع کرد به خوندن: میدونی؟ یلدا برا من هیچوقت دوست داشتنی نبوده. چون همیشه یه عده دور هم جمع میشن و با هم همش یا حرفایی میزنن که من دوس ندارم یا چیز میخورن یا عکس میگیرن برای اینستاگرام یا توخونه ما هم که همش عزا بود و کسی به من توجهی نمیکرد. میگن یه دقیقه طولانی تر شبای دیگس ولی برا من خیلی طولانی تر این حرفا بود. امشب اما زود ولی خوش گذشت. فکرشم نمیکردم شب یلدا میتونه انقد خوب باشه. ممنونم. حالا دیگه میتونم از یلدا به خوبی یاد کنم. به لطف تو یلدا. اسمت یلدا هستش، نه؟
بعد از خوندن سرشو بلند کرد چیزی بگه که مامانش اومد داخل. حرفشو فراموش کرد و اویزون مامانش شد و گفت: مامان مامان اون کیه؟ تو میشناسیش دیگه چون خودتون دعوتش کردین، نه؟ مامانش از کنارش رد شد و رفت کنار دختری که نمیتونست بدون گوشی حرف بزنه و گفت: داری تنهایی اینجا چیکار میکنی؟ این چیه درست کردی و خوراکیا رو حیف کردی؟ بالاخره تونستیم یکم مرگ یلدا رو فراموش کنیم و بعد از مدت ها دورهمی بگیریم. انقد منو اذیت نکن.
دختر جلوی ادم یلدایی وایساد و دستاشو جلوش گرفت. مادر گفت اصلا هر غلطی میخوای بکن و رفت. دختر تو گوشی نوشت: ابجی اگه دوست داری برو به بقیه هم کمک کن تا یلدا واقعا یلدا بشه. مث بابانوئل تا دیگه هیچوقت کسی تو رو یادش نره یا از بودنت اذیت نشه. یلدا گفت پیشنهاد خوبیه ولی باید کمکم کنی. تنهایی نمیتونم. و از اون به بعد با اینکه مامان بابا یلدا رو فراموش کردن، بچه ها سعی کردن تا یلداها واقعا جشن گرفتن روشنتر شدن جهان باشه
منم میخوام با یکی آدم یلدایی بسازم...