م ن ا ز ت ر س ی د ن م ی ت ر س م!
شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۳۷ ق.ظ
من
از ناراحت کردن بقیه میترسم و دست پیشو میگیرم پس نیوفتم. من از روی ظاهر
جملات و رفتار، قضاوت و برداشت
نکردن میترسم. من از اینکه فک کنم دنیا همینه که هست میترسم. از تکراری
شدنش می ترسم. از اینکه چیزی رو انجام بدم که خودم بش انتقاد دارم و بدم میاد، می
ترسم. میترسم بنویسم و توش بمونم و نتونم تمومش کنم یا بد شه و...
میترسم... می ترسم... می ترسم...
می
ترسم چون من هیچوقت نمیتونم همه ان چیزی که هست با زبون و کلمات بگم. که
اصلا حتی وقتی پرخاش کنم یا چیزی بگم که مسخره کردن بنظر بیاد و هرچی
منظورم قطعا اون نبوده. من به چیزی اگر غیرمتعارف باشه یا عجیب، اصلا مثال
سادشو بگم. مثلا افتادن یکی رو زمین. ترسیدن یکی از تاریکی ممکنه بخندم چون
به نظرم بامزه رسیده. ازش جک بسازم چون جالب و مفرح میکنه دنیارو. تازه من
به افتادن خودمم می خندم. پس من از ناراحت کردن بقیه برا چیزی که منظورم
نیس میترسم چون بدم میاد چیزی اشتباه صورت بگیره و اوضاعو بدترم کنه که
بهتر نکنه.
می ترسم چون اگر اینا
حقیقت نیس پس چی واقعیته؟ و اگر با کشف اینا پی نبرم دنیای ما ادما لااقل چجوریاس پس چی
حقیقته که بر اساس اون زندگی کنم؟ و با چی خودمو سرگرم کنم پس حتی؟ چون از بچگی دیدن ملت و تحلیل
کردنشون برام مث یه بازی بود.
می ترسم چون کسل کننده میشه و ترسناک شاید حتی و بی فایده طور.
میترسم
ولی همینه که هس چون ادم همینه. احتمالا اکثرا هم ناخوداگاهه و چون حواسش
نی این یعنی همون ک بدش میاد چون نمیتونه ب همه چیز در ان واحد توجه و دقت
کنه و همه چیزم یادش نمیمونه. به هرحال ادما پر تناقضن.
می ترسم ولی همینه که هس. انسان همینه که نتونه درست منظورشو برسونه. که
از برا چیز بیهوده ای بش گیر دادن بدش بیاد ولی خودشم همین کارو با دیگران
بکنه. دنیا همینه که یه چیزو ششصدبار ببینی و تنوعش کمه و اینا یا حتی اگر
زیاد باشه همین ک فقط ببینی یه جورایی خسته کننده به نظر میرسه. که میگی
فقط همین نهایت؟. تو "تاری تاری" میگف
شجاعت پذیرش چیزی که عوض نمیشه باعث میشه شروع به حرکت کنی. خب میخواستم
بعد گفتن همه اینا
بگم کسی چه میدونه؟ شاید پذیرش اینکه دنیا همینه که هس باعث شه شروع به
تغییر دادنش کنی یا حتی وقتی خودتو بندازی توشون ببینی ترست اونقد مهم
نبوده و دیدن و حس کردن یه چیز حتی اگر ششصد بارم باشه باز اوکی باشه و حس
خوب داشته باشه و... که حین
نوشتن یهو به خودم اومدم دیدم لازم نبود این رو به خودم بگم که همینه که
هستو نترس؛ چون خود همین ترسیدن ینی من باور
داشتم بهشون. که همینه که هستن، که پذیرفته بودمشون ولی میترسیدم به زبون
بیارم و فقط معلق کرده بودم خودم رو میونشون و وقتم رو همینجوری میگذروندم
تا شاید بالاخره یکی و بعد دوتا و ... بیان و اینا رو با من بپذیرن و
تغییری رو شروع کنیم و کارای خاص کنیم و حتی میخواستم یا فرار کنم یا فک
کنم یه جور دیگن و اینا یا تغییرشون بدم یه تنه که نتونستم... و خب الان
فهمیدم بیش از هرچیزی من از ترسیدن می ترسم. ترس ها ترسناکن ولی من می
پذیرمشون تا بتونم زندگی کنم. پس چی میمونه؟ اینکه یادت نره زنده ای و تا
هستی زندگی کن. مهم نیست
برای چی اینجایی. مهم نیست رازشو کشف نکنی. مهم اینه با همینا که میبینی
زندگی کنی. با همینا یه تنه چیز جدید بساز و گور پدر بقیه هم اصن :)). مهم
نیست که این دنیا چیه. یه تنه و به تنهایی برای خودت زندگی کن. گفتم نمیشه
پس چجوری؟ اینجوری که من فقط هستم که داستان بسازم باش. لازم نی بترسم که
واقعا اینطور نباشه یا حتی درست فکرمو بیان نکنم یا
هرچی چون من یه نویسنده داستان های تخلیم اصن :)) مهم فقط اینه که نویسندم حتی اگر داغان باشم :)) من از تر سی دن، می
تر سم :)
۹۷/۰۱/۰۴