قرار بود مانستر بدون نامی باشم که بره جایی که تا حالا نرفته و اشنایی نداره تا تو تنهایی خودش با حس غریب و جالب و بد و خوبی به این دنیا بدرود بگه و بره ولی خب چیزا برخلاف انتظارم پیش رفت. سرشب تو اتاقم خوابم گرفته بود. همه چیز رسما داشت میرفت و انگار دیگه هیچی هیچی نداشتم. انگار که میخواستم یه خواب ابدی برم. یهو نتونستم. قرار بود لااقل اگرم قراره پایانی باشه مث همین که قبلش گفتم باشه. معدم اذیت میکرد. دلم هم. سوسیس برام خوب نبود. رفتم به شین گفتم حالم خیلی بده. میخواستم یه کاری کنم. سوسیس برام خوب نبود و منم ادمی نیستم که حوصله این کارا رو داشته باشم ولی رفتم وایسادم گرفتمش رو اتیش تا درست شه. حس میکردم اگر کاری که اونقدر برامم مهم نی حالا رو پا نشم و انجام ندم اونجور که نمیخوام میمیرم. من برای مردن اماده بودم/هستم/خواهم بود؛ ولی... یه جوری بود. راضی نبودم از این احساس درست حسابی نداشتن موقع مرگ. ازادی از متعلقات دنیا اونقدرام خوب نیس... به نظر بالاخره پذیرفتم اسمی رو که از کسایی که به این دنیا آوردنم گرفتم و رفتم به شین گفتم به نظر چون بلند شدم حالم بهتر شد. اگر هی بلند شم فک کنم خوب شم و بعدش شاید نیم ساعت، چهل و پنج یا شایدم یه ساعت بعد اون زمانی که میخواستم اول بخوابم گرفتم خوابیدم که کماکان خیلی زود و عجیب بود برام، اره. ولی...
چیزهایی در مورد آدمها وجود داره که گاهی میتونیم بهشون توجه کنیم؛ مثلا اینکه اصرار نداشته باشیم دیگران رو حتما بریزیم تو قالب خودمون تا حاضر به مزهمزه کردنشون بشیم؛ شاید که تو قالبِ به ظاهر بینمک خودشون هم بامزه باشن. همم؟
شاید که پشت پذیرش تو از آدمها، ـ درست همون شکلی که هستن ـ دنیای جالبی وجود داشته باشه که تو ازش بی خبری؛ کسی چه میدونه.
میخواهم پرده را کنار بزنم و حقیقت پشت آن را نشانتان دهم تا بفهمید که غاز همسایه همان مرغ خودمان است. چه بسا که جوجه اردک خوشگل هم باشد. ینی بزرگ که شد جای خوشگل زشت شد. و ما باید خوشحال باشیم از این حقیقت که ما فقط مرغیم و تنها کمبودمان این است که پر پرواز نداریم که آن هم با سیستممان رفع کردیمش. دارم از ابدارچی هایی که با لیسانس و فوق لیسانس تحویل جامعه دادیم حرف می زنم که همان طور که در فیلم های ایرانی مشاهده میکنید مدیر کلی هستند برای خودشان. و من با یک جمله، فقط یک جمله در آخر متن، نظرتان را عوض می کنم که آمریکا با آن همه دبدبه و کبکبه برعکس ما در اموزش و پرورش ملت خود مانده است. که نمی تواند استعداد ها را کشف و آن ها را بارور کند و از آن ها بچه بزایماند. باور ندارید؟ نمونه ای که من را مطمئن کرد به این باور را به شما هم نشان میدهم که باید اشک ها ریخت برای استعداد از دست رفته اش. آن مو قشنگ، آن کراوات دراز، آن ترامپی که استعداد کمدین شدنش از دست رفت به خاطر این سیستم غلط. پس خوشحال باشید که ترامپ ورود ایرانیان را به آن جا ممنوع کرد و این به ضرر خودشان شد که ما می توانیم استعدادهای شریفمان را جای فرستادن به آن جا همینجا خوب پرورش بدهیم و از آن ها جلو بزنیم.
و حال برای شادی استعداد سقط شده اش فاتحه ای بفرستید و بعدش بروید خانه هاتان چون متن باید بعد از دست رفته تمام می شد چون قول دادم تمام شود. مدیون هم هستید که فکر کنید از زیر حلوا دادن خواستم شانه خالی کنم!
- بابام سوپرمنه! باحال نیست؟
- اره جون عمت.
- به ما چه.
- معلم گفته بود اسمتو بگو.
معلم در حال نگاه کردن به گوشی اش: ساکت. خب بشین.
پیش
از این دردی که به خاطر کشیدن بیش از حد لب هایش به سمت چپ و راست داشت، برایش خوش حال کننده بود، ولی حالا احساس کرد
دردش اذیتش می کنند. لبش به حالت معمول درآمد و نشست. از پنجره به
بیرون خیره شد و فکر کرد شاید به خاطر معلم است که بچه ها ذوق نکردند؛
گذاشتند زنگ خانه که خورد بیایند و با او حرف بزنند. تا این فکر از ذهنش
گذشت زنگ را زدند. قلبش را حس کرد که محکم تر تپید. بچه ها را در حال جمع
کردن وسایلشان دید و طاقت نیاورد و چشم هایش را بست و سرش را رو به پایین
خم کرد و تصمیم گرفت تا پنجاه بشمرد تا به خودش بقبولاند حواسش نیست و وقتی کسی به شانه اش می زند تا بگوید حالا این بابات چی کارا میکنه یا کجاس؟ میشه ببینمش؟ غافلگیر شود؛ ولی به بیست و پنج که رسید
با خودش گفت شاید خجالتی است و بهتر است چشم هایم را باز کنم تا به دردسرش
نندازم. و خب کسی ان جا نبود...
کیفش را برداشت و با سری خم کرده به
طرف هایپرمارکت سوپرمن به راه افتاد. میخواست انرژی از دست رفته اش را بازیابی کند. به نزدیکی آن جا که رسید چند پسربچه را دید که پدرش را
دوره کردند و یکی شان هم از او آویزان شده. دوباره لب هایش کش آمد و دوید و
خودش را رساند به آن ها: باحاله نه؟ که بابام سوپرمنه.
- ریدی. سوپر من واقعی که نیست. سوپر من واقعی خارجیه. بابات فقط داره تبلیغ مغازه رو میکنه. انقد سوپرمن رو کوچیک نکنید.
بعد
از گفتن این حرف از روی سوپرمن پایین پرید و خواست لگدی به او بزند که
دختر، با اینکه می دانست پدرش سوپرمن است، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و ناگهانی پرید جلو؛ اما پدر پیش دستی کرد و پای پسرک را محکم گرفت و کمی
فشار داد. پسرهای دیگر گارد گرفتند. ولش کرد. همه شان رفتند.
دخترک دوباره سرش به زیر رفته بود و به کفش های قرمز پدرش نگاه می کرد. ارام گفت: بابا چرا بقیه خوشحال نمیشن که تو سوپرمنی؟ سوپرمن، سوپرمنه. فرقی نداره که...
پدر بغلش کرد و هیچ نگفت. دخترک هم دست هایش را دور پاهای پدرش حلقه کرد.
- بابا منم میخوام بزرگ که شدم سوپرمن شم؛ حتی اگر هیچکی فکر نکنه کارم باحاله.
پدرش را سفت تر بغل کرد.
- حتی اگر کسی براش باحال نباشه من همیشه خوشحالم که بابام سوپرمنه.
سوپرمن لبخندی زد که از زیر ماسک پیدا نبود.
+
ورژن یک
فرد کوتاه قدی در جایی که همه جایش جز اطراف خودش روشن است دارد می دود. می دود و می دود تا به فردی که جلویش نشسته می رسد؛ می ایستد و دست هایش را روی زانویش می گذارد: تو... چجوری... با خودت... چیز سیاهی... نداری؟! کجا... رفتی که تونستی... از خودت... جداش کنی؟
+ من... ؟! نگاهی به خودش می اندازد: چون خودمو کشتم! منم مثل تو می خواستم اونو از خودم دور کنم؛ پس خودمو کشتم. برای همینم هست که اینجا سرگردون شدم و موندم و هیچ کسم نمی تونه ببینتم. فک میکردم لااقل الان جزئی از همون نوری میشم ک دوستش داشتم، ولی اصلا این حسو ندارم که جزوی از یه چیز باحال شدم و تکامل پیدا کردم. آه معلومه که ناپدید نمیشه، جدا نمیشه. فقط اگه نور خاموش شه ناپدید میشه. می بینی؟ نور جای خودش خیلیم خوبه ولی نه اونجوری که همه زندگیتو ول کنی و دنبالش بیوفتی. آه داشتم می گفتم. اره اگر فقط خودتو بکشی ناپدید میشه. البته ناپدید که نه. گمش میکنی. خودتو گم میکنی. اصلا هیچ توجه کردی درست حسابی بهش یا فقط تو فکر نوری بودی که نمیدونستی منبعش کجاس و اینکه تو هم باید مث اون شی؟
- توجه... نکردم. کلا سعی میکردم نگاش نکنم چون سیاه و وحشتناکه.
+ ولی ببین (دستانش را باز میکند و انگشت شصت دستانش را از کنار ب هم می چسباند و چهار انگشت دیگرش را تکان تکان می دهد) مثل پرنده نشد؟
با اکراه و چشمان تنگ شده نگاه می کند: بیشتر شبیه هشت پا یا عنکبوته!
- ای بابا. خب اره بدم نمیگی؛ ولی نگاه کن.
دستان فرد سایه دار را تنظیم می کند و صورتش را قبل از ممانعت کردن ان به طرف دیوار برمی گرداند و دستان او را تکان می دهد. بر روی دیوار پرنده ای بال می زند و می رود و با عنکبوتی در دهانش بر می گردد!
+ دوربین مخفیه؟
چشمانش را باز می کند و دست هایش را کنار هم در حالی که شصت هایش به هم چسبیده و عنکبوتی روی آن ها راه می رود پیدا می کند. دستانش را می برد بالا و فوتی به عنکبوت می کند تا از روی دستش به پایین بیافتد و نگاهی به سایه ی دست هایش روی دیوار که به خاطر نور چراغ خواب ایجاد شده می اندازد. فکر می کند فردا باید ادامه کارخانه هیولاها را ببینم تا بفهمم اخر ترس بچه ها از سایه ها و هیولاها به کجا می رسد... خمیازه ای می کشد و دوباره چشم هایش را می بندد.
ورژن دو
- خاله خاله بم بدو چجولی این چیز سیاهه رو فلالیش بدم دنبایم نیاد دیه؟
نگاهی به سایه اش می اندازم: چرا میترسی ازش؟
- دیشب ماما و بابا میگن سیاهیا بدن. سفیدیا خوبن. نمیشه سفید شه؟
+ دیوار رو به رو ببین.
دستانم را به حالت ضربدری روی هم میگذارم و شصت هایم را روی هم و چهار انگشت دیگر را تکان میدهم
- اوووو خاله پلنده.
+ اره پرنده. حالا دیدی بد نیست؟
- ولی سیاهه. کلاغه. کلاغ بده.
+ کلاغ بد نیست. چیزی که پرواز میکنه مگه میشه بد باشه؟ مگه عاشق هواپیما و بادبادک و این چیزا نیستی؟
همانجور که نشسته خودش را شل میکند و می اندازد روی زمین: خاله یادم میدی چجولی پلنده بسازم؟به یاد قدیما
پ.ن: بالاخره ^-_-^
ورژن یک
یه فانتزی دارم که قلقلی نیست، ولی خب از بین سرخ و سفید و آبی، سرخیشو داره! من این فانتزی رو ندارم، حتی اگر مشقامو خوب بنویسم! مگر یه بابایی وقتی که مانتو یشمی یا نمیدونم چه رنگی تیرم با کفش و شلوار و شال و کیف سیاه تنمه ازم بپرسه: چرا لباسات همش تیره اس؟! تا منم یکی از پاچه های شلوارمو یه ذره بکشم بالا و بعدشم پامو بیارم جلو صورتش تا بتونه ستاره ی قرمز رو کفشمو که پیش از این با شلوارم پنهان شده بود رو ببینه و بفهمه هر چی می بینه اون چیزی نیس که فکر می کنه واقعیت و حقیقته؛ که در پس هر شبی یه ستاره نهفته اس که شاید رنگش با چیزی که فکر می کرده فرق کنه، ولی خب به هرحال که ستارس و احتمالا چیزای دیگه. بعدش من از این همه ابهت و باحالیم حال کنم و بزنم و راهم رو بکشم و برم و اونم در بهت این همه مفهوم بمونه و بیوفته زمین، و خب از اینجا به بعدش رو دیگه فانتزی و ذهن و رفتار اون می سازتش پس ذهنم برفکیه و نمیدونم چی میشه!
ورژن دو
اگه یه روز دیدین یکی یه مانتو یشمی تیره یا نمیدونم چه رنگی با یه شلوار و کیف و شال و کفش سیاه تنشه برید بهش بگید چرا لباسات همش تیره اس؟! و اگه بعد زدن این حرفتون یکی از پاچه های شلوارشو یکم کشید بالا و بعدش همون پاشو اورد جلوی صورتتون، نترسید و فرار نکنید! چون اون منم که فقط میخوام ستاره قرمز رو کفشمو نشونتون بدم که با شلوارم قایم شده بود تا بفهمین هر چیزی می بینین واقعیت و حقیقت نیس؛ که در پس هر شبی یه ستاره نهفته اس که شاید رنگش با چیزی که فکر می کردین فرق کنه، ولی خب به هرحال که ستارس و احتمالا چیزای دیگه تا بعدش با ابهت و باحالیم حال کنم و یه بزنم و رامو بکشم برم تا شما در بهت و حیرت این مفهوما بمونین و بیوفتین رو زمین مث فیلما!
نگرانِ نگرانیشم شد و بش گف نگهدار. فوقش اینه فلان و فلان و فلان میشه، هوم؟ و به درک که میشه!
امروز روز سومه که شین نیست و این اصولا بعیده ازش...
دارم فک میکنم اگه دیگه نیاد دنیای بعد اون چطور میتونه باشه... به خاطره هاش...
+ اومد :دی