• .

°

• .

°

• .

اینجا یک Magician زندگی میکند وچیزهایی که با چشم دیده نمی شوند را مینویسد تا قابل دیدن شوند!

طبقه بندی موضوعی

پاییز دوتا حرف اخر الفبای فارسی وسطش داره چون میخواد به این طریق تاکید به دیگه اخرشه و رفتن تو دل پاییز کنه؟ هممم تلفظش کن. شل و ول نه! برو جلو ایینه از ته دل تلفظش کن. دیدی لباتو؟ دیدی دندوناتو؟ خودش میتونه یه پا "چییییز" بشه موقع عکس گرفتن. پس بیایید تهاجم فرهنگی را کنار بگذاریم و زین پس جای چیییز بگوییم پایییییز و چیلیک

البته دوستان اشاره میکنن سیب میگیم ما و وطنیه خودش. ولی سیب یه ی داره. قبول نی. همون پاییز بگید خیرشو ببینید. بچه هم گناه داره تک افتاده هی بش میگن غمگینی و همه رفته بودناشونو توی تو انجام میدن. خلاصه دلشادش کنین.

 تازه یادم رفت بگم، این که دوتا ی داره وسطش شاید نشون اینه که دونفر تا ابد قراره تو دل پاییز به هم بچسبن! دیگه اینکه میرید یا میره دیگه به خودتون ربط داشته.

پاییز مهر ابان اذر دارد حتی! یعنی پاییز مهربان طلا دارد D:

 طلاهاش چیه؟

 انار داره که میتونید دون کنید وقتی خاتون و اقاشون وارد مجلس عروسی میشن بپاشید رو سرشون.

 نارنگی داره که میتونید به این فک کنید با دیدنش که چرا نارنگی؟ چرا نارنجی نه؟ نمیشه هم گف از ترکا اومده و روش مونده چون نارنقی که نبوده. و چرا شبیه نارنجیه اسمش ولی سبزه یه سریاش و سبزگی نشده اسم اون مدلاش چرا و در این حین داخلشو دربیارید بندازید دور و پوستشو میل کنید و تنوعی به روزمرگی هاتون داده و فیلسوف هم شوید.

خرمالو داره که میشه یه گاز زد به پایینش و بعدا ان را بالا اورده و به صورت کسی کوباند(هرچی شل تر باشه نتیجه رضایت بخش تر و طلا بودن پاییزو بیشتر حس میکنید) و البته بازم فکر کنید چرا خرمالو چرا گوجه لو نه؟

و خلاصه سراسر پاییز فکرهای فیلسوفانه داشته باشیدم البته که حوصلتون سر میره، پس بذارید بگم برگای هم رنگ این میوه ها داره که وقتی میبینی یه بینوایی یه جا جمعشون کرده، میپرید روشونو پاتونو خرش خرش می کوبونید روش و خرذوق میشید. پس چی شد؟ بچه شدنم داره. و تازه این برگا حکم کود اینام دارند. تازه هوای خنک هم داره که بعد یه تابستون گرم حسابی میچسبه و میتونید وسایل تابستون سازتون رو حالا دربیارید و دلتون تابستون بخواد. پس پاییز به فکر بقیه هم هست و زین جهت فداکاری هایی هم میکنه.

 و در نهایت فحش نده! بالاخره به طلای واقعیشم رسیدیم. اول که بارون داره که میتونید اینور اونور کاسه بذارید جمعش کنید و احتکار کنید و بعدشم پاییز کرم ابریشم داره! که میتونید ابریشماشو بفروشید پولدارشید. 

الان میگید مگه فصلش بهار نبود؟ منم میگم درسته. منتها دقت نکردی دیگه. پاییز بهاریست که عاشق شده دیگه! :| پس حالا که عاشقه پرورش هم بهتر انجام میشه و ابریشم دوبرابر میدن چون عشق تو هوا موج میزنه :|

 فقط دقت کنید که خرید و فروش تو جاده ابریشم انجام شه که بتونید به دلار پول بگیرید. خلاصه که پاییز مهراباناذر است. ایندفعه به لهجه اصفهانیا D: شایدم یزدی؟ ینی پاییز مهربان و طلاست خودش این دفعه :دی

 * گفتیم یه بارم که شده فرق نذاریم و از همشون دوتا بذارم که بچه اگر یه وقت هوسی داره بیفته! :|

 پ.ن: پاییز حتی میتونه مهرِ آبِ آن آذری باشه که از وقتی طعم اب توی کوزشو که از لب چشمه

 اورده بود، چشیدید، دیگه اون آدم سابق نشدید!

پ.پ.ن: دهنم صاف شد تا این پستو بذارم. گوشی بابا، دمت گرم که هستی و کمک میکنی؛ ولی اب تو اعضا و جوارحت :/ :))

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۷ ، ۱۱:۱۴
~ فو فا نو ~
بگو فاطمه، انگار که میخوای بگی من توی زمین وجود دارم، توی ایران، جنوب، توی اون خونه ی قدیمی که هیچ اتاقی برای خودم نداشتم، که دریا داشت، گرما داشت، پاییز نداشت، بهم این اسمو دادن. که الان توی شهری که به شمال نزدیک تره، کوچک تره ولی اتاق دارم، کوه داره، سرما داره، پاییز داره هستم هم، فاطمه ام. که با فاطمه جاهای مختلفی میرم.
بگو فاطمه که بدونم اسیرم ولی در عین حال ازادم. که پیدام ولی گمم. که بی اسم نیستم. که از زندگی که الان دارم ازاد نیستم.
بگو فاطمه که بدونم تو زمین، اسم دارها باید خودشون برن دنبال چیزی که میخوان. که بسازنش. که از اسمون نمیاد. که به اسمون برم.
بگو فاطمه که یادم بیفته فوفانو ام؛ ولی قبل ترش یادم باشه که فاطمه ام.
بگو فاطمه...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۷ ، ۰۴:۰۴
~ فو فا نو ~

من نشسته بودم. او اومد. جا نبود. ن رو گذاشتم پایین. و رو گذاشت پایین. شدیم ما. حالا کنار هم جامون میشد!

--------------

من نشسته بودم. تو اومدی نشستی پیشم. کسل شدیم. ن مو گذاشتم کنار. و تو گذاشتی کنار. شدیم مت. اسکل، احمق، رها، آزاد. انقدر ازاد که نمیدونستیم چکار کنیم. مداد دست گرفتیم و پ رو از پرواز و ت رو از هزاران هزار تو گرفتیم و یه پت با هزاران هزار تو کشیدیم. پت بلند شد وایساد. خندیدیم. حالا اسیر چیزی بودیم ولی خندیدیم. چرخ خوردیم و خلاف عادت زندگی کردیم. کارخرابی کردیم و خندیدیم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۷ ، ۰۱:۱۶
~ فو فا نو ~
اَس خَر، اصغر
اَس قَر، اصغر
اِس بُرد، اصغر
اَس قِر، اصغر
اَس اِس، اصغر
اَس غُر، اصغر
اُس کُل، اصغر
پ.ن: و اینگونه بود که ما قالبی جدید برای شعر سرودن ساختیم :))
پ.پ.ن: حال تحلیل این شعر زیبا را میخوانیم: در بیت اول ک اصغر است خر! در بیت دوم اصغر قهر کرده که بش گفتیم خر. در سومی استقلال بش خبر میرسه که برده و در چهارمی به این مناسبت قر میده. در پنجمی اسهال میشه و در ششمی شروع میکنه غر زدن به این مناسبت. اخرش هم به طرزی هنرمندانه مث اولش با توهین تموم میکنیم و به اصغر اجازه نمیدیم دوباره قهر کنه ;))
پ.پ.پ.ن: از خر و اسکل و اصغر از همین تریبون معذرت میخوام :| :))
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۷ ، ۰۰:۵۸
~ فو فا نو ~
بچه: عمو رفتی بیرون کلباسم بخر.
عمو: چیییی؟! کل عباسو* بخرم؟ یا کله عباس؟** یا کله عباس؟*** داش این بچت چی میگه؟
بابا، داداش: =))
* کربلایی عباس
** کله کربلایی عباس
*** کله پاچه ی کربلایی عباس
۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۳:۱۰
~ فو فا نو ~
یه کتاب باید با این نام چاپ کنم که همه صفحه هاش قهوه ای باشه بدون هیچ نوشته :| :))
خیلی خوشحال و شاد و خندان از پیشنهاد نشاسته نطلبیده مامان، فک کردم مراد گرفتم و نشونه ای هست برای اینکه بدونیم دنیا هنوز قشنگیاشو داره و اینا. بعد همینجور چشم قلبی منتظر بودم عملیاتی که اول انجام میده تا نشاسته گوله گوله نشه تو ابجوش تموم شه که با ورداشتن فلاسک گفت: عه! اب جوش نداریم مثکه! :|
پ.ن: البته داشتم فک میکردم میشه تو صفحه ی قهوه ای اول یه نقطه سبز گذاشت که هر صفحه که میره جلو بزرگ تر شه یا صفحه آخر برگ هایی تعبیه شه که مث درخت شه یا مثلا جوونه یه گیاه تعبیه شه که بشه تو همون بکاریش :/
پ.پ.ن: از قهوه چی درمیاد؟ بی خوابی؟ یه چی تو مایه های صبح شده این شب؟ D:
پ.پ.پ.ن: یک نکته جالب اینه که پی پی اگر در نظر بگیریمش از مشتی ماده مختلف تشکیل شده دیگه؟ که اصلش غذا بوده و به عبارتی زندگی بخش و خوشمزه احتمالا. و اگر شانس اینجور باشه میشه همون حکمت یه جورایی D:
پ.پ.پ.پ.ن: یادمون نره پی پی کوده :دی یادی کنیم از فیلم مریخی که باش خودشو نجات داد.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۱:۱۱
~ فو فا نو ~

عروسک را از میان آشغال ها برداشت و دستی بر پیراهن گلدار و موهایش کشید تا گرد و خاک و چیزهای احتمالی که بهش چسبیده اند از آن جدا شوند. چراغ قوه را رویش انداخت. چشم های طلاییش در نور چراغ قوه می درخشیدند و تکه موزی به لپ هایش چسبیده بود. به نظر چندان در پاک کردنش موفق نشده بود. چند ثانیه نگاهش کرد. موز را به کناری انداخت و بلندش کرد و زیر بغلش زد و به سمت مغازه عروسک فروشی که در آن حوالی بود به راه افتاد. نور چراغ قوه را روی ویترین انداخت و محو تماشای بزرگ ترین عروسک آن جا شد. عروسکِ دختری بود با موهای بلند طلایی و پیراهن سیاه و چشم های آبی که تازه به ویترین منتقل شده بود. زیر لب گفت: ماما. صدای خش خشی شنید و پشت بندش: کی اونجاس؟
سمت راستش شروع به تاریک و روشن شدن کرد. چشم راستش شروع به تندتند پلک زدن و قلبش شروع به تند تند زدن کرده بودند. چراغ قوه را همان جا انداخت و عروسک را محکم زیر بغلش گرفت و شروع به دویدن کرد. نور چراغ قوه همراه با صدایی از پشتش بهش می رسید که می گفت: آهای پیرمرد وایسا. عینکش افتاد. اهمیت نداد و به دویدن ادامه داد. به خانه که رسید دور زد تا از دیوار کلبه بالا برود و از پنجره وارد اتاقش شود که سنگی را که پیش از این آن جا ندیده بود آن اطراف دید. جلو رفت و بهش نگاه کرد. روی آن نوشته شده بود آیزاک. 1940-1926 زیر لب گفت: ماما چرا؟ من که هنوز زندم؟
خاک های زیر صورتش داشتند گِل میشدند. به زمین افتاد و مثل جنینی در خود جمع شد و عروسک را محکم در بغل گرفت و به گریه ادامه داد؛ که سایه ای را روی خودش و زمین دید. از جا پرید و عروسک پیراهن مشکی را در قالب انسانی دید. مادرش بود. چشمش و قلبش دوباره شروع به زدن کردند. مادرش به عروسک توی بغلش نگاهی کرد و گفت: بیا تو شام یخ کرد. و به داخل خانه رفت و در را نیمه باز گذاشت.
چشمش بدتر از قبل میزد. فلز های کوچکش را از جیبش دراورد و شروع به خراش دادنشان به هم کرد تا با صدای برخوردشان با هم ارام شود و استرسش را با آن خالی کند. مادر داد زد: تن لشتو جمع کن بیار تو دیگه. فلزها را در جیبش انداخت و ارام از جا بلند شد. اشک ها روی صورتش خشک شده بودند. از لای در خزید تو و در را بست و به سمت میز غذا خوری رفت و روبروی مادر نشست. مادر گفت: نکنه دوست داری شام فردا شبمون مثل چند سال پیش سوپ انگشت کوچیکه و انگشت کناریش باشه؟ اوه البته ایندفعه دست چپت میشه پس اونقد شبیه نمیشه و بعد خندید. وسط خنده اخم هایش در هم رفت و ادامه داد: در ضمن اون عروسک کثیفم بنداز اونور. اشتهام کور شد ایزاک. ایزاک عروسک را به زیر میز هل داد و همانطور که سرش زیر میز بود گفت ببخشید و قطره اشکی از چشم راستش چکید. مادر گفت: شوخی کردم پسر. بیا بالا شامتو بخور. اگر می بینی من برا بیرون رفتنت سخت می گیرم برا اینه که می ترسم. از مردم و اون... اون... و شروع کرد به جیغ زدن و سرش را با دستانش فشار دادن. ایزاک مردد بلند شد و جلو رفت دستانش را دراز کرد تا سرش را در بغل بگیرد ولی مادر دستانش را محکم پس زد و با چشمانی آتشین نگاهش کرد و در چند ثانیه آب جای اتش ها را گرفت و شروع به هق هق کرد و گفت: همش از تو شروع شد. این همه بدبختی داریم. اون عروسکا چیه تو اتاقت؟ پس هر شب وقتی من خوابم میری بیرون دزدی؟ اگه تو نبودی... آخه چی شد که یهو روانی شد و به تو حمله کرد؟ من که با وجود ظاهرت بات کنار اومدم ولی بازم از وقتی اومدی پشت سر هم نکبت زدی به زندگیم. در همان زمان ایزاک بر زمین افتاده بود و گریه می کرد و میان کلام مادر پشت سر هم می گفت: چرا نفهمیدی عینکم نیست؟
مادر ساکت شد و ناگهان سرش را بلند کرد و دستانش را جلو برد و دور گلوی ایزاک حلقه کرد و گفت: اگر تو نباشی... موهات نباشن... اره حتما به خاطر این بود که بابات انگشتتو برید. تو نفرین شده ای. مردم می گفتن ولی باورم نمیشد. ورداشتم آوردمت تو این گه دونی که بتونیم زندگی کنیم و آخرش این شد. در همین زمان آیزاک که سمت راستش از چند لحظه قبل شروع به تند تند روشن و خاموش شدن کرده بود داد زد: خودمم بریدم، خودم بریدم، خودم بریییییدم و انداختم تقصیر بابا. دستانش را بالا برد و گلوی مادرش را گرفت و فشار داد. دستان مادر شل شد و قطره ای از چشمش چکید. مقاومتی نکرد. ایزاک ولی در حال خودش نبود. فشار می داد و می گفت خودم بریدم. فشار می داد و میگفت اره همش کار خودم بود. فشار میداد و میگفت همشونو من کشتم. انقد فشار داد تا تیک چشم هایش خوابید. به مادرش نگاه کرد که دهانش باز بود و از آن کف بیرون زده بود و گردنش کبود بود و چشمانش در آب فرو رفته بودند. گردنش را ول کرد. مادر روی صندلی افتاد و نیمه ی بالای بدنش به سمت پایین خم شد. ایزاک آرام آرام عقب رفت و شروع به دویدن کرد و از خانه بیرون زد. نگاهش به سنگ قبر برادرش افتاد که همراه با مادر در حیاط خانه خاک کرده بودند. کاغذی روی سنگ زده بودند و نوشته بودند 1939-1937 ایوان.
چرا خفه نمیشی؟ چرا هنوز میگی مامان؟ چرا می خواستی جای منو بگیری؟ خفه شو کثافت. خفه شووووو. چاقو در گلوی پسرک بود و ایزاک گفته بود کار پدر است که دوباره برگشته و این کار را کرده. از پارسال و بعد از مردن برادرش در اتاقش زندانی شده بود و فقط برای شام پایین می آمد. از آن موقع نصف شب ها به دنبال عروسک ها به نزدیک ترین شهر به خانه شان می رفت.
چشمش نمیزد. گفت: لعنت به بابام. لعنت به تو. لعنت به بابات که وقت مامان داش مال من میشد یهو سرو کلتون پیدا شد. شماها بودین که ماما رو از من گرفتین. جلو رفت و به سنگ قبر که در واقع سنگی متوسط بود و از و همراه با مادرش از دور و بر خانه پیدا کرده بودند لگد زد و از شدت دردت پایش به زمین افتاد. سرش را بالا اورد و به سنگ نگاه کرد. بی اهمیت به درد پایش از جا پرید و آن را برداشت و دوید. دوید و دوید. به مغازه عروسک فروشی که رسید سنگ را به شیشه پرت کرد و به جلو رفت. به شیشه ها گیر کرد و خون از بدنش روان شد ولی متوقف نشد و جلو رفت و عروسک را بغل کرد. مرد دوباره پیدایش شد و گفت: چه غلطی داری میکنی؟ ایزاک گفت: ماما رو برای اولین بار بغل کردم و خندید. ادامه داد: ببین، ببین ماما بغلم کرده. مرد گفت: مثکه پیرمرد نیستی. پیرزنی با اون صدات. و زیر لب گفت: آخه چرا یه بچه باس موهاش سفید باشه؟ در ادامه بلندتر گفت: وقتی انداختمت زندان میفهمی. ایزاک گفت: دیگه هیچکی نمیتونه منو ماما رو جدا کنه و بلندتر خندید. خون ها از روی پیشانیش به درون دهانش رفتند و دندان هایش را قرمز کردند. مرد ترسیده بود. گفت: الان میرم بقیه رو خبر میکنم و دوید و دور شد. ایزاک می خندید.


پ.ن: مثلا در ژانر ترسناک :دی برای مسابقه داستان نویسی پنج زندگی

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۲:۲۶
~ فو فا نو ~



به پسربچه ای نگاه می کند که با زانوهایش بر روی زمین افتاده و مادرش را صدا میکند و گریه میکند. به مردمی نگاه میکند که تند تند اینور و انور میروند. بر سر خود میزنند. زجه میزنند. ناله میکنند. اسم کسی را صدا می کنند. تمام این صحنه های تند تند از جلوی دیدگانش می گذرد. ناگهان همه جا ساکت می شود و همه حرکاتشان کند می شود. بلند می شود و چشم هایش را می بندد و به نرمی دستانش را تکان میدهد و دور خودش می چرخد و می رقصد و به جلو می رود و به همان شکل وارد اتاق بیماران می شود و آن ها را از تختشان بلند می کند و به رقص وا می دارد. به لبخند وا می دارد. چشمانش بسته است، می گویند زندگی اش نباتیست و حرکت نمی کند ولی لبخند به لب دارد. پاهایش شکسته است ولی میخندد. دست هایش... سرش... همگی میخندد. میخندد و میچرخند. می چرخند و می چرخند.
خوب شده. وای معجزه اس. خوب شده. خوب شده. خوب شده... از هر طرف این صداها درون بیمارستان می پیچند. از دهان همراهان بیمارها. دکترها و پرستارها. پسربچه اشک هایش روی صوورتش خشک شده و حواسش به بیرون پنجره است و بلند به مادرش که از کما نجات یافته می گوید بیایید و اولین برگ های پاییزی درخت جلوی پنجره را ببیند. [شخصی که با بیمارها می رقصید] بر روی زمین خوابیده و به پسر بچه نگاه می کند و لبخند بر لبانش است که چشم هایش بسته میشود؛ برگ های درخت بر روی زمین می افتند.


+ غرق شده در آهنگ های رادیو بلاگیها

++ کی رو دعوت کنم خب؟ :/


۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۳:۱۷
~ فو فا نو ~
همیشه دنبال کسایی که میخواستن خودکشی کنن میگشت. بهشون میگفت که خودتون رو نکشین، گناهه، میرین جهنم. بذارین من بکشمتون! از عده ای که داشتن پول میگرفت و از عده ای که نداشتن نه. عوضش میگف بذارین بغلتون کنم. اونایی که محرم بودن که هیچی. ولی حتی نامحرمام به رو خودشون نمیوردن که چرا خودکشی عب داره و بغل نه. انگار همه اون بغل رو میخواستن و دیگه چیزی براشون جز اون مهم نبود. ولی خودکشی رو نمیخواستن چون سخت بود و حس بدی میداد. یا شاید چون فقط میخواستن یکی کنارشون باشه. اون به کشتن ادامه داد. با یه پالتوی سیاه. بهش میگفتن عزراییل. اون عزراییلی نبود که خدا فرستاده باشتش. اون عزراییلی بود که مردم ساخته بودنش. سازندش مرده بود ولی هنوز به کارش ادامه میداد. ادامه میداد. ادامه میداد. و دیگه کسی نمونده بود. کسی هیچوقت ندونس اون یه رباته. دستش رو برد سمت گردنش. کسی نیومد بگه کارت گناهه. کسی بغلش نکرد. اون یه ربات بود. اون روغن از چشماش ریخت و با خودش گفت کاش گذاشته بودم برن جهنم. شاید اگر جای خاک میرفتن جهنم بازم میتونستن برگردن.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۰۵:۱۲
~ فو فا نو ~

پدر و مادرش رفته بودند مکه تا شفایش را ایندفعه مستقیما از خود خدا بخواهند؛ او خانه مانده بود و مادرش به خاله اش سپرده بود مواظبش باشد. خاله که فکر می کرد او خواب است رفته بود خرید کند.

زیر چشم هایش سیاه بود. به زحمت بلند شد و کپسول گاز هلیوم را اورد و یک عالم بادکنک را از زیر تختش بیرون اورد و با گاز هلیوم پر کرد و ان ها را به موهایش گره زد. کلید پشت بام را برداشت و لنگ لنگان به ان جا رفت. باد می وزید. به لبه پشت بام رسید. کاغذی از جیبش دراورد و چیزی رویش نوشت، با ان یک هواپیمای کاغذی ساخت و به سمت ساختمان روبرویی پروازش داد. رفت جلوتر، دست هایش را باز کرد و... سقوط. دست هایش در هوا اینور ان ور می رفتند و میخندید. میخندید که به زمین خورد.

مردم یکی یکی سرو کله شان پیدا شد. زیر پایشان قرمز شده بود. بوی گاز و پلاستیک و خون می امد. صدای خانمی از میان جمعیت بلند شد: این همان دختری نیست که تا همین چند سال پیش همش تو کوچه ها می دوید و پر سرو صدا می خندید و بادکنک به موهایش گره میزد و با قیچی موهایش را میبرید و می داد به ملت؟ دیگری گفت: چرا چرا خودشه و با دستشان جلوی دهانشان را گرفتند. یکی میگفت: از اول خل بود بابا. یکی هم میان ان هیاهو کاغذی دستش بود و به سرعت داشت نزدیک دختر میشد. کسی هم می گفت: چیزی بیاورید موهایش را بپوشانیم. زشت است. کسی که نزدیک دختر شده بود قیچی ای از جیبش دراورد و داشت موهای دختر را می برید که مردم حواسشان به او جمع شد و گفتند: چیکار میکنی مرتیکه؟ دست نزن بش. نباید تا پلیس و امبولانس نیومده دست بزنیم. نامحرمه و... مرد گوش نداد و به کارش ادامه داد. مردم جلو رفتند و او را گرفتند. تقلایی نکرد. کارش انجام شده بود. بادکنک ها همراه با موهای دختر داشتند به اسمان میرفتند و اشک های پسر، به زمین...
روی کاغذ نوشته شده بود: میخوام برم اسمون...
 

پ.ن: Yay. بالاخره نوشتم و فرستادم -__-

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۵۳
~ فو فا نو ~