مادرش همیشه میگف این چه موهاییه تو داری. به زور شونه میشه و همش میریزه اینور اونور. یه روز میرم کچلت میکنم راحت شیم.
دریا را ندیده بود. فقط میدانست ابیست و ماهی ها در ان زندگی میکنند.
چراغ خاموش بود. پاورچین رفت توی اشپزخانه. سطل کوچک رنگ ابی را از توی کابینت زیر سینک در اورد و چشم هایش را بست و ان را روی سرش خالی کرد. بعدش به هال رفت و ماهی قرمزشان را از توی تنگ دراورد و همراه با خودش به تخت خواب برد و ان را فرو کرد توی موهایش. لبخند زد. چشم هایش را بست و خوابید.