مرد کفِ دستانش را به گوشهایش چسبانده بود و آرنجش را به میز و داشت گوشهایش را با دستانش فشار میداد. باورش نمیشد اخراجش کرده باشند! نمیدانست چه کند؛ نمیدانست جواب نامزدش را چه بگوید که منتظر اوست تا بروند حلقه بخرند.
فشاری را روی آرنج دست هایش حس کرد. سرش را بلند کرد و آبدارچی ناشنوای دفتر را دید که داشت دستانش را هل میداد تا بتواند میز را تمیز کند. انگار همه داشتند بیرونش میکردند. از جایش بلند شد و کتش را که روی صندلی انداخته بود محکم کشید. درز کتش کمی پاره شد. زیر لب لعنتی فرستاد و کیفش را از روی زمین برداشت و پرونده های روی میزش را با یک حرکت دست هل داد و در کیفش چپاند. سرش را بلند کرد و به همکارانش نگاه کرد. داشتند تماشایش میکردند ولی تا نگاه او را دیدند سرشان را چرخاندند و خودشان را سرگرم کاری دیگر کردند. سرش را زیر انداخت و از جلوی آنها گذشت و به در خروج و در عین حال ورود رسید. کسی یواش گفت: «موفق باشی.» برگشت و به سقف نگاه کرد و فکر کرد پس هنوز هم از کنار مهتابی سمت راست تا چپ، یا شاید هم چپ به راست، همان ترک و دره ی عمیقی که روز اولی که اینجا آمد دید، پابرجاست. نگاهش را از سقف گرفت و از در خارج شد و آن را بست. صدایی شنید: «برای چی درو بستی خل و چل!؟» محل نداد و پا تند کرد و از سالن بزرگ آنجا و راهرو گذشت و بیرون رفت.
به سمت آسانسور رفت و دکمه آن را زد ولی بالا نیامد. چندبار دیگر هم پشت سر هم زد ولی خبری نبود. زیر لب گفت: «گه بگیرن این شانسو که از همه جا میباره.» و لگدی به آن زد. کسی از کنارش رد شد و چپچپ نگاهش کرد. خشکش زد. چشمانش روی نقطه ای که رهگذر را دید، مانده بود. پایش کمی درد گرفته بود. چند قطره عرق از صورتش به پایین افتادند. رهگذر دیگر نبود ولی چشم های او آنجا مانده بود. کسی دیگر امد و گفت: «آقا برید کنار مردم میخوان رد شن.» به خودش آمد. به شخصی که این حرف را زد نگاه نکرد. فقط ناخواسته کفش و پاهایی را دور و برش دید و حدس زد نزدیک ترین پا، او بوده. چیزی نگفت. با همان سر زیر افتاده و با عجله به سمت راه پله رفت و شروع به تند تند از آن ها پایین رفتن کرد. اولین بارش بود از این راه استفاده می کرد. حدودا دو طبقه را پایین رفته بود که احساس کرد از تند تند پایین رفتن از پله ها خوشش آمده. سرعتش را بیشتر کرد و لبخند نیم بندی زد. به طبقه دوم که رسید کفشش لیز خورد و افتاد. فریاد زد: «گه توش.» از ترس اینکه گیر بیفتد سریع بلند شد و با عجله طبقه اخر را هم پایین رفت. به در اصلی و مرز جدا کننده ساختمان با باقی دنیا که رسید، تعلل کرد. داشت میرفت در ذهنیاتش غرق شود که مرد قوی هیکلی از کنارش رد شد و به او تنه زد. تعادلش را از دست داد و یکی از پاهایش از در گذشت. از ذهنش گذشت: «ریدم به این زندگی که همه چیزشو دیگران برات تصمیم میگیرن. میخواستم لااقل این خودم باشم که کامل تصمیم میگیرم کی میرم بیرون؛ که گند زدن توش.» این دفعه بدون فکر آن یکی پایش را هم از در ساختمان بیرون گذاشت و برگشت و چند قدم عقب عقب رفت و سرش را بالا اورد و به ساختمان نگاه کرد. پوزخندی زد و برگشت.
حس کرد انرژی اش تمام شده. تقریبا خودش را انداخت روی پاهایش و سرش را به طرف پایین خمکرد و دستانش را هم روی سرش گذاشت. انگار که میخواست از کتک خوردن در امان باشد. مغزش خالی شده بود. چند دقیقه ای همانطور بود که ناگهان فشار دستی کوچک را روی کمرش حس کرد و پشت بندش هم حس کرد چیزی به سرش برخورد کرده. و دوباره. سرش را بالا آورد و دو پسربچه کیف به دوش را دید که داشتند میدویدند. حدس زد از رویش پریده اند. مثل بازی ای که بچگی با پسران هم محل میکردند؛ و آخر سر چون یکی دو نفر با صورت به زمین افتادند، والدینشان از انجام این بازی ممنوعشان کردند و پس از آن جمعشان آب رفت و کوچک و کوچک تر و در نهایت هیچ شد.
یکی از آنها برگشت و به روی مرد خندید. یکی از دندان هایش افتاده بود. حین خنده چشم هایش باریک شده بود. مرد محو آن ها شده بود. بلند شد و پا تند کرد و دنبالشان راه افتاد. کیفش از دستش سر خورد و روی زمین افتاد. برگشت و رفت پشت کیف ایستاد. از روی آن پرید و به سرعت دوید تا از بچه ها جا نماند. نزدیکی هایشان که رسید سرعتش را کم کرد و نگاهی به اطراف انداخت. مغازه ی جواهرفروشی باعث شد چند ثانیه خشکش بزند. ساعتش را نگاه کرد. تقریبا موعد قرارش با نامزدش بود. به راهش ادامه داد. پسرها پریدند توی چاله ی آبی که جلویشان بود. روی شلوارشان آب پاشید. به هم فحش دادند و خندیدند و به راهشان ادامه دادند. مرد به چاله رسید و به آب درون آن نگاه کرد. آسمان و ابرها و خودش در آن با کمی تلاطم پیدا بودند. همیشه در باران باید چتر به دست میبودند و از جاهای امن و بدون آب راه می رفتند تا مبادا کثیف شوند. غرق آسمان توی آب شده بود و داشت فکر میکرد دیگر به خانه نرود که صدای بلندی او را به خود آورد. پسرها روی پاکت های شیر پریده بودند و آنها را ترکانده بودند. به آنجا که رسید با پایش شیر ها را کنار زد و روی پاکت را خواند: آفرین برشَما صدآفرین بر شُما. و عکس گوسفندی فانتزی و کوله به دوش در کنارش. از این شیرها حالش بد میشد ولی اجبارش میکردند که آن را بخورد. از روی راه شیری گذشت. پسرها پا تند کردند؛ مرد هم. داخل کوچهای شدند و رفتند سراغ سطل آشغال بزرگی که جلویشان بود. پسری که بهش خندیده بود، رفته بود جلو و سرش را کرده بود داخل سطل آشغال. از آن زاویه مثل این میماند که پسرک سری نداشته باشد. پسرک کره ی زمینی را از داخل سطل آشغال درآورد. مرد خندهاش گرفت. حالا مثل این میماند که کره زمین سر پسرک باشد. پسرک کره را روی زمین انداخت و خواست با رفیقش با آن بازی کنند که حواسش به گربه ای در آن حوالی پرت شد. با دوستش به هم نگاه کردند و سرشان را تکان دادند و پریدند و گربه را گرفتند. گربه غرغر کرد و میخواست پنجول بکشد؛ ولش کردند در سطل آشغال. برگشتند که سراغ کره زمین بروند؛ مرد را دیدند که بالای آن ایستاده. مرد از روی کره پرید. به هم نگاه کردند. پسرکی که به روی مرد خندیده بود، گفت: «آهای، داری چیکار می کنی؟» مرد گفت: «منم بازی میدین؟»
پسرک خندید. چشم هایش باریک شد و جای خالی دندان شیری اش پیدا شد: «باشه.»
زنی از ناکجاآباد پیدایش شد و غرید: «باز شما دوتا دارید چه غلطی میکنید؟» بچه ها و مرد همانجور که به کره زمین لگد میزدند و آن را با خودشان میبردند، دویدند و فرار کردند.
پ.ن: مثلا سعی کردم داور پسند و اینام باشه و عجیب غریب نشه ولی حتی جزو صد نفر برترم نشد :| ده نفر برتر که پیش کش حالا :/ ولی صدتا نشدن زور داره. اصن دیگه هیچ مسابقه ای شرکت نمیکنم. لیاقت ندارن😢
پ.پ.ن: دوتا کامنت هس که در اسرع وقت جواب میدم و ممنونتونم. فعلا یکم رفرش شم، بعدا میام