بهم اتفاق بده...
اتفاق اتفاق اتفاق. من تشنه اتفاقم. چه خوب و چه بد. چه دوس داشتنی و چه متنفر باشم ازش. ینی یک چیزی باشه ک توجهمو جلب کنه و اگر بد هم باشه بدرک چون خوبش میکنم. در کل جوری باشه که بی تفاوت نباشم یا واقعا دیگه نفرت برانگیز باشه در حد نمیدونم چی. خلاصه من تشنه اتفاق ها و حس ها و تجربه هایی که بم میدنم. گشنه ی واکنش هایی که به کنش هام داده میشه و وقتی اونی ک باید نیس بد تو ذوقم میخوره. نمیخوام نیلوفر مرداب باشم. میخوام خودمو تو گل بپلکونُم به قول اون اهنگه و بعدش بپرم برم مث تارزان از روی درختا اینور اونور و کسی دیدم فک کنه اوووو این موجود قهوه ای چیه وسط این زندگی روتین بی مزه؟ حبیب تویی؟ و من بگم حبیب که هستم ولی حبیب نیستم :دی (عرض ارادتی بود به این کاراکتر احمق ساده بامزه دوست داشتنی) بعد بپرم پایین یهو یه اهنگ پخش شه با هم برقصیم و بقیه هم اضاف شن بمون یکی یکی :دی البته ازون قهوه ایای دیگه خوردم :دی هیچوقت همچین فانتزی ای نداشتم اخه و الان یهو اومد :دی فانتزی اصلیم اینه دنیای جالبی داشته باشم یا بسازم که توش دلم نمیخواد مرکز توجه باشم هم ک درسته فانتزی قبلی هم جزو این علایق میشه ولی خب چون مرکز داستانه کاراکترم خیلی مورد علاقم نیس. در کل هم خل بازی دوس دارم هم دانشمند بازی و چیزای قشنگم ک دوس دارم دیگه. و دیگه هیچی دیگه. فقط خواستم بگم کاش زندگیم واقعا جالب و جالب و جالب تر شه تا بخوام مرگم عقب تر بیوفته و به مرگ تو حال فعلیم راضی نباشم. آی کائنات بیشتر بم واکنش بده. درسته استرسای پدر بدن درآرمم دوس دارم ولی دیگه هردوشو مدنظر قرار بده نه فقط بدا رو دیگه. قربون دستت که انقد بلنده که به همه میرسه که اخ یادش بخیر یک زمانی دوس داشتم دستای درختی ای به این بلندی داشته باشم ولی سخن کوتاه کنم که زیاد حس حرف زدن نیست تو این پست بیشتر این، چون اگر ادامه بدم زیادی تر اینی که هس قاطی پاطی میشه. قربونم بری :دی فعلا خدا حافظت
ولی سکون و ارامشم دوست دارم
فکر کنم به خاطر همینه هنوز هیچ پیشرفتی نکردم : دی