همیشه دنبال کسایی که میخواستن خودکشی کنن میگشت. بهشون میگفت که خودتون رو نکشین، گناهه، میرین جهنم. بذارین من بکشمتون! از عده ای که داشتن پول میگرفت و از عده ای که نداشتن نه. عوضش میگف بذارین بغلتون کنم. اونایی که محرم بودن که هیچی. ولی حتی نامحرمام به رو خودشون نمیوردن که چرا خودکشی عب داره و بغل نه. انگار همه اون بغل رو میخواستن و دیگه چیزی براشون جز اون مهم نبود. ولی خودکشی رو نمیخواستن چون سخت بود و حس بدی میداد. یا شاید چون فقط میخواستن یکی کنارشون باشه. اون به کشتن ادامه داد. با یه پالتوی سیاه. بهش میگفتن عزراییل. اون عزراییلی نبود که خدا فرستاده باشتش. اون عزراییلی بود که مردم ساخته بودنش. سازندش مرده بود ولی هنوز به کارش ادامه میداد. ادامه میداد. ادامه میداد. و دیگه کسی نمونده بود. کسی هیچوقت ندونس اون یه رباته. دستش رو برد سمت گردنش. کسی نیومد بگه کارت گناهه. کسی بغلش نکرد. اون یه ربات بود. اون روغن از چشماش ریخت و با خودش گفت کاش گذاشته بودم برن جهنم. شاید اگر جای خاک میرفتن جهنم بازم میتونستن برگردن.