یه دختره لاغر کوچولو بود که بش میگفتن نی قلیون و لاغر مردنی بدترکیب و... و دختر هیچی نمیگف، هی بیشتر چیز میگفتن تا واکنش نشون بده ولی دختر هی چاق و بزرگ میشد و هیچی نمیگف و فقط خم میشد و سرشو میبرد جلو.
دختر انقد گنده شد که هیولا شد. مردم ترسیدن ازش و با تفنگ ترسوندنش و دخترو از شهر بیرون کردن. دختر تیر خورده و خسته رف یه گوشه خوابید. موش ها دورش کردن. یه موش رف رو سرش و شروع کرد به ناز کردنش. دختر از خواب پرید. موش گف میشه بخوریمت؟ ما هیچی نداریم بخوریم. اگر نخوریم میمیریم. دختر لبخند زد و گف اره و لب هاش حین گفتنش کوچیک تر شد. موش ها شروع کردن به جویدن دختر. توی گوشت دختر کلمات کهنه ای بودن که رنگشون کدر بود و یه قسمتاییشون کنده شده بود. دختر هی کوچیک میشد، گوشت و کلمات ازش میرفتن و کوچیک میشد. کوچیک و کوچیک تر و تبدیل به هزاران موشی شد که خوردنش. موش ها بعد از اون بی اراده رفتن به شهر دخترک و شروع به گفتن جمله های دخترک به مردم کردن که به شکل جیر جیر شنیده میشد. مردم از موش ها میترسیدن و فرار میکردن. کلمات از دهن موش ها رفتن هوا و ابر شدن، اب شدن و برگشتن زمین و رفتن تو گوش و چشم مردم. اون روز با اینکه بارون تموم شد هنوز از چشم مردم اب میریخت و همه با هم تکرار میکردن سرمو ناز کن تا بتونم حرف بزنم، دوستم داشته باش تا بتونم حرف بزنم...