قرار بود مانستر بدون نامی باشم که بره جایی که تا حالا نرفته و اشنایی نداره تا تو تنهایی خودش با حس غریب و جالب و بد و خوبی به این دنیا بدرود بگه و بره ولی خب چیزا برخلاف انتظارم پیش رفت. سرشب تو اتاقم خوابم گرفته بود. همه چیز رسما داشت میرفت و انگار دیگه هیچی هیچی نداشتم. انگار که میخواستم یه خواب ابدی برم. یهو نتونستم. قرار بود لااقل اگرم قراره پایانی باشه مث همین که قبلش گفتم باشه. معدم اذیت میکرد. دلم هم. سوسیس برام خوب نبود. رفتم به شین گفتم حالم خیلی بده. میخواستم یه کاری کنم. سوسیس برام خوب نبود و منم ادمی نیستم که حوصله این کارا رو داشته باشم ولی رفتم وایسادم گرفتمش رو اتیش تا درست شه. حس میکردم اگر کاری که اونقدر برامم مهم نی حالا رو پا نشم و انجام ندم اونجور که نمیخوام میمیرم. من برای مردن اماده بودم/هستم/خواهم بود؛ ولی... یه جوری بود. راضی نبودم از این احساس درست حسابی نداشتن موقع مرگ. ازادی از متعلقات دنیا اونقدرام خوب نیس... به نظر بالاخره پذیرفتم اسمی رو که از کسایی که به این دنیا آوردنم گرفتم و رفتم به شین گفتم به نظر چون بلند شدم حالم بهتر شد. اگر هی بلند شم فک کنم خوب شم و بعدش شاید نیم ساعت، چهل و پنج یا شایدم یه ساعت بعد اون زمانی که میخواستم اول بخوابم گرفتم خوابیدم که کماکان خیلی زود و عجیب بود برام، اره. ولی...